._184_. هرگز به گربه‌های سیاه لبخند نزن!

زن یک شال نخی سفید گرفته بود بالای سرم. گفت بیا با این چشم‌هایت را ببند تا خوابت ببرد. پرسیدم: «بابا برگشته؟» گفت: « صدای پاهاش را نمی‌شنوی؟»

مرد برگشته بود و گوشه‌ی حیاط، گونی‌اش را با احتیاط خالی می‌کرد. گفتم: « تا صبح تب داشتم، هیچ نخوابیده‌ام بابا.» گفت: « میایی با هم گوآف‌ها را نمک بزنیم؟» 

باد خنکی می‌آمد. باید می‌رفتیم باغ پشتی. درخت نارنج کم بهار زده بود، سرم را چرخاندم سمت در و مرد. دیدم دمِ یک مارمولک کوچک از زیر قفل شکسته بیرون زده است. مرد بلوک‌ها را یکی یکی از جلوی در برمی‌داشت. از همان شب که عمو شاهپور یکی را دیده بود که دارد از دیوار باغ بالا می‌رود و در پی‌اش کلید را پیدا نکرده بودند در، بی‌قفل و کلید مانده بود.

از سرازیری باغ که آمدم پایین، یکی از سمورها ترسید و فرار کرد پشت درخت‌ها. شلوار من هم گیر کرد به خارهای ریز. خم شدم که پاچه‌ها را تا زانو بزنم بالا. مرد حسرت‌وارانه گفت: « گوآف‌های دیروز را خورده‌اند.» رد نگاهش را گرفتم و رسیدم زیر درخت لیموی کنار دیوار.

حلبی برگشته بود و جز چند تیغه‌ی جویده‌ی ماهی، اطرافش چیزی نبود. گربه‌ی سیاهِ لاغر، لبه‌ی دیوار نشسته بود و زبانش را دور دهانش می‌کشید. نگاهم می‌کرد. نگاهش می‌کردم. از چشم‌هام آتش می‌زد بیرون. گفت: «ولش کن بابا، روزی‌اش بوده.»

برگشتم سمت گوآف‌ها. ماهی‌های زخم‌برداشته و نیمه‌خورده‌شده را از سمت سینه‌شان با چاقو یکی یکی شکافتم و دادم دست مرد. بوی خون و زهم تن ماهی می‌داد دست‌هام.

مرد هر ماهی‌‌ها را همچون کتابی که لایش نشانی گذاشته‌اند، با احتیاط از وسط می‌گشود و نمک‌سودش می‌کرد. من دستم را هر چند ثانیه وارون می‌کردم تا خون جاری از محل زخمِ چند روزه‌ام عبور کند. مرد پرسید: « چه می‌کنی؟» گفتم: « زخمم را غسل می‌دهم.» بعد دستم را ثابت نگه داشتم تا خونِ آهسته، آهسته در گوشت خراشیده‌ام نفوذ کند. گفتم: « شاید هم این‌طور با ماهی‌ها هم‌خون و خواهر بشوم.» 

« آدم، هم‌خون خودش را این‌طور تکه و پاره نمی‌کند!»

زخم‌های گردنم را که از چنگ‌زدن‌های پیاپی مستر نصیبم شده بود نشانش دادم و با خنده گفتم: «می‌بینی که می‌کند!»

با همان دست‌های خونی، بلوک‌ها و تکه‌سنگ‌هایی که قدر قوتم بودند را جمع کردم گوشه‌ای. گربه‌ی سیاه بالای دیوار بهم زل زده بود. گفتم باید حلبی را محکم کنیم که تکان نخورد و رویش هم سنگی بگذاریم تا از بالا هم نتوانند کاری کنند.

سنگرسازی که تمام شد، چاقوی خونی و خاک‌آلود و کاسه‌ی سفید نمک را من برداشتم و گونیِ بویناکِ کهنه را مرد. برگشتیم به خانه، بلوک‌ها را چیدیم پشت در. پاها را در حیاط آب کشیدیم و دست‌ها را حلال کردیم. زن سفره انداخته بود و خودش در حمام تنش را می‌شست. آشپزخانه بوی موسیر خیسانده‌‌ی دیشب را می‌داد...

 

+قالب را خوب دیده‌اید؟ دل‌خوش‌کنکِ ساده‌‌ی این روزهای من است:) این هدیه‌ی خوش‌آب و رنگ از جاشوی کوچکم، چارلی ست!

گلاویژ | ۲ فروردين ۰۰، ۰۷:۵۲ | نظر بدهید
رویای نیمه شب پاییز
۰۲ فروردين ۰۰ , ۱۱:۳۱

گاهی تغییر لازمه

پاسخ :

بله، اونم بعد از سه سال و نیم:)
لیالی ..
۰۲ فروردين ۰۰ , ۱۲:۰۴

قشنگ خورده و از اون بالا نگاه‌تون هم می‌کرد؟هممم

 

حتی آدم می‌تونه گه‌گداری بیاد قالب وبلاگت رو نگاه کنه کیف قشنگی‌اش رو ببره و بعد بره سر زندگی‌اش:)

پاسخ :

یه نگاه خنثی و طلبکارانه‌طوری که حالا مگه چی شده؟!

توصیه پزشک: بازدید قالب گلاویژ، هر دوازده ساعت یک‌بار به مدت سی ثانیه:)
سین دال
۰۲ فروردين ۰۰ , ۱۵:۲۴

چقدر زیباست این قالب جدید 😍😍

پاسخ :

خیلی*_* هنرِ دست چارلیه دیگه:)

+ یه وقت زشت نباشه خودم از قالبم هی تعریف می‌کنم:دی
نسرین ⠀
۰۲ فروردين ۰۰ , ۱۶:۰۳

قالب اونقدر قشنگه که گاهی می‌مونم بین قالب خودم و اینجا کدوم رو انتخاب کنم به عنون زیباترین قالب فرهیختگان:)

یه نفر رو می‌شناختم که از کلماتش شعر می‌ریخت، حرف که می‌زد شعر می‌شد، تو حرف که می‌زنی قصه می‌شه. چقدر همه چیز قلمت رو دوست دارم.

پاسخ :

نسرین من رو قالب مرضی خانوم جون هم کراش زدم، اما می‌دونی چیه؟ هر کدوم از قالب‌ها در کنار نوشته‌های اون وبلاگ و شخصیت نویسنده‌هاشونه که برازنده به نظر میاند. قالب تو واقعا شیک و برازنده‌ی خودته و بهت میاد از هدرش گرفته تا فونت و رنگ و تمی که خانم مارچ براش انتخاب کرده:) فوترش هم حجت رو تمام کرده انگار...

می‌خواستم بهت بگم که بهم لطف داری و ازت تشکر کنم بابتش، هرچند که پاسخ درخشان و مناسبی برای احساسی که در تعریفت بود نیست اما می‌خوام علاوه بر تشکر بگم که یک‌بار جایی خونده بودم منشأ کلمات و قصه‌های آدم‌ها رو در اطرافیانشون باید جست‌وجو کرد. من نمی‌دونم این قصه‌‌ها از کی در من نهفته بودند اما می‌دونم که بعد از آشنایی با تو و بچه‌های فرهیختگان سر باز کردند*_* 
x
۰۲ فروردين ۰۰ , ۲۳:۵۷

Happy new year

پاسخ :

سال نو تو هم مبارک مالاکیتی جانم، ببخشید که تازگیا کم‌معرفت شدم و کمتر بهت سر می‌زنم اما تو خیلی بامعرفتی. می‌دونستی این تابستون که بیاد می‌شه ششمین سال آشنایی‌مون؟
~ فاطیما
۰۳ فروردين ۰۰ , ۱۱:۴۷

سلام :)

خوشحالم که بالاخره تونستم کامنت بزارم. 

قالبتون چقدررر قشنگه 😍 دلم میخواد همش نگاهش کنم و از وقتی دیدمش دلم میخواد قالبمو عوض کنم و یه چیز دریایی بزارم :))

 

و اینکه چقدر از قلمتون لذت میبرم و مطمئنم یه روزی یه کتاب کودک نوجوان از شما میخونم =))

از لذت های دنیایی زیر و رو کردن آرشیو شماست :)

+در ضمن از خوشبخت ترین بنده های خدا هستین که دریا دارین؛) 

پاسخ :

سلام فاطیما جان:)
منم خوشحالم که کامنتت رو دیدم:)
قالب قبلی شما هم قشنگ و دوست‌داشتنی بود، الان متوجه شدم که عوضش کردین، قالب‌های ساده هم زیبایی خاص خودشون رو دارند:)

مرسی که انقدر بهم لطف داری، اینجور وقتا دقیقا نمی‌دونم باید چی بگم، خصوصا الان که یادم اومد چند وقت پیش تصمیم داشتم واسه یکی از پست‌هات کامنت بدم و یه چیزی بهت بگم اما پشت گوش انداختم و فراموش کردم. حالا نمی‌دونم نوشتن کتاب اونم از نوع ادبیات کودک و نوجوانش روزی میسر می‌شه برام یا نه. اما امیدوارم من زودتر بتونم کتاب تو رو بخونم:))

+اگر یه روزی اومدی بوشهر، بهم بگو با هم به دیدن دریا بریم:)
~ فاطیما
۰۳ فروردين ۰۰ , ۱۱:۴۸

عیدتون هم مبارک :))) 

پاسخ :

سال نو تو هم خیلی مبارک، امیدوارم سال پر خیر و برکتی باشه برات:)
کاکتوسِ خسته
۰۵ فروردين ۰۰ , ۱۹:۲۸

چطور می‌تونید واقعیت رو انقدر قشنگ عرضه کنید؟!

زیر لب زمزمه کردم "یک دریانشینِ قشنگ‌نویس!"

پاسخ :

این بخشی‌اش هم به سلیقه‌ی مخاطبی چون شما برمی‌گرده احتمالا. یعنی خب مدل روایتم همه‌پسند نیست. خلاصه که مرسی که قشنگ می‌خونید و احساستون رو انتقال می‌دید بهم، واقعا خوشحال می‌شم:)
تا حالا کسی بهم نگفته بود دریانشین، ترکیب دلچسبیه؛ یادم می‌مونه:)
اولین باره که اومدین اینجا، خوش اومدین:)
آقاگل ‌‌
۰۵ فروردين ۰۰ , ۲۱:۳۶

قالب وبلاگ شده همون چیزی که ما از یک ناخدای کشتی‌ران انتظار داریم. :)

.

این رو گفتم. حالا برم اصل مطلب رو بخونم.

پاسخ :

دیگه وقتی طراحش یک جاشوی کوچک باشه چیزی می‌سازه که به ناخداش بیاد:دی
آقاگل ‌‌
۰۵ فروردين ۰۰ , ۲۱:۴۱

چقدر روایت کردن‌هات زنده است و درونشون روح جریان داره. چقدر خوب روایت می‌کنی. احسنت. احسنت.

فقط بیا و بگو این گوآف چه طور جانوری است. :)

 

پاسخ :

شنیدن این تعریف‌ها از کسی که چهارتا کتاب بیشتر پاره کرده و خودش اهل کلمه ست یه جور دیگه می‌چسبه به آدم^_^

گواف، اسم یه ماهیه در واقع که صید می‌شه. سالم که باشه قابل فروش و خوردنه اما اگه مثل اون روز زخمی باشند نمک‌سود می‌کنیم تا چرب و بودار بشه و بعد بتونیم برای طعمه‌ی گرگور ازش استفاده کنیم. یا می‌شه گوشتش رو به تکه‌های کوچک تقسیم کرد و برای طعمه‌ی قلاب ازش استفاده کرد.
بانوچـه ⠀
۰۹ فروردين ۰۰ , ۱۲:۲۴

چقدر گلاویژی شده قالب وبلاگت... دلبر بود دلربا شدی :*

پاسخ :

آه قلب قالب وبلاگ خانوم گلاویژ*_*
Reyhane R .
۰۹ فروردين ۰۰ , ۲۳:۵۸

قالبت بسیار آرامش بخش و زیبا (: مبارکت باشه.

منم برام سوال شده بود که گواف چیه.الان کامنتا رو که خوندم فهمیدم.

چه جالب (:

پاسخ :

مرسی مرسی:) 
موقع نوشتن پست یادم بود که پی‌نوشت بزنم برای یکی دو تا از کلمه‌ها، بعدش یادم رفت ولی!
راستی یکم دیره ولی سال نوت مبارک باشه:)

Reyhane R .
۱۰ فروردين ۰۰ , ۰۰:۰۲

گرگور رو هم تازه نمیدونستم چیه.اونو دیگه رفتم سرچ کردم فهمیدم (:

چه کنیم دیگه از دریا دووووووریم.

پاسخ :

من الان خودم گرگور رو سرچ کردم و تصاویری که داد کمی ترسناک و زمخت به نظرم اومد:/ خودم اگه رفتم کارگاه عکس بهتر می‌گیرم برات:)
کرونا تموم شد پا شید بیاین اینور، ببینیمتون*_*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان