ماجرا در واقع از سر صبح جلوی آینه شروع میشود.(۱) آینهی این خانه مثل جذامیها بود، ماهها بود که نمیتوانستم خودم را در آن ببینم.(۲) دور فرش راه میرفتم و بعضی وقتها برای دیدن هیولای عجیب باندپیچیشدهای که از روزنهٔ چشمانم خیره نگاهم میکرد میایستادم جلو آینهی میز توالت.(۳) کشیش هیولت این موضوع را چالشی شخصی میدانست.(۴)
من مادر و زن این خانه هستم.(۵) پسرم میخواست ملوان شود. من به او گفتم به دریا نرو. گفتم من مادرت هستم. دریا تو را آنگونه که من دوست دارم دوست نخواهد داشت، دریا بیرحم است. ولی او گفت: «اوه مادر، من باید دنیا را ببینم. من باید ببینم که خورشید چگونه در استوا طلوع میکند. و رقص شفقهای شمالی را در آسمان قطب تماشا کنم و مهمتر از همه، من باید اقبال خود را رقم بزنم و وقتی این کارها را کردم نزد تو برمیگردم و برایت خانهای میسازم و خدمتکارانی میگیرم و تو خواهی رقصید مادر، آه ما چقدر خواهیم رقصید.(۶)
گریهام میگیرد. تمام شد. شادکامیهامان به پایان رسید. لعنتی چه شادکامیهای خوبی بود!(۷) من در یک خانهی تجملی چه کنم؟ حرفهایت احمقانه است.(۸) باید به دنبال خانهای با مایههای طبیعی باشیم.(۹) من به او از پدرش گفتم که هرگز از دریا برنگشت. بعضی میگویند مرده و جسدش در دریا گم شده است و بعضی قسم میخورند که دیدهاند او در آمستردام یک فاحشهخانه باز کرده است. البته هر دو اینها یک چیز را میرساند و آن این است که دریا او را گرفته است. وقتی پسرم دوازده سالش بود به سمت اسکلهها فرار کرد و سوار اولین کشتیای که دید شد و آن طور که میگویند به فلورس در آسورس رفت.(۱۰) او مثل بقیه در انتظار شنیدن صدای کسی نبود که مدتهاست از دست رفته است. از جهان بیرون آن آپارتمان هیچ خبر نداشت. و خاطراتی که خودش بخشی از آن نبود به نظرش دروغین و احمقانه میآمد. جبر دور بودن از خانه جبری ظالمانه بود.(۱۱)
داشتم توی همین خانه که قبلاً هر دویمان میخواستیم ازش فرار کنیم زندگی میکردم. من دیگر یک دختر ده ساله یا نوزده ساله یا حتی یک زن بیست و نه ساله نبودم. حالا چهل و نه سالم بود و اصلا نمیدانم کی پیر شدم.(۱۲) وقتی میخواستم وارد سالن غذاخوری بشوم خیلی تردید داشتم.(۱۳) با صدای بلندی گفتم: «چارلی، فکر کنم این کار از من ساخته نیست.»و وقتی این را به چارلی میگفتم انگار اتفاقی در من افتاد و ساکت شدم. چارلی متوجه شد و برگشت و با دقت نگاهم کرد.(۱۴) او فکر میکند کم آوردهام. اما اینطور نیست. من هنوز هم کاملا خوب هستم. وقتی جوانی تمام افقها روشن و موفقیتآمیز است. اما تو سن و سال ما... وقتی به این سن و سال برسی مجبوری چیزهای دیگری را هم در نظر بگیری. هر چیزی در ذهن من شکل میگیرد برای او غیر قابل تحمل است.(۱۵)
مدتی است دیگر برایم سخت شده در آپارتمانم احساس راحتی کنم.(۱۶) بله، زندان است دیگر.(۱۷) در خانهام که تنها باشم بدجور بیقرار میشوم. فکر اینکه آن بیرون ملاقات مهمی را از دست دادهام، حالم را خراب میکند. اما اگر جایی غیر از خانهی خودم باشم یک جورهایی احساس آرامش میکنم. دوست دارم روی کاناپهی یک آدم غریبه که اتفاقا نزدیک آن کتابی قرار دارد، بنشینم و روی آن لم بدهم. و این دقیقا همان کاری بود که انجام دادم.(۱۸) سرگرم توضیح این بودم که پیدا کردن یک همخانه برای اینکه هزینههایم را با او قسمت کنم، دشوار است. چارلی از توی آشپزخانه داد زد جایی که او در آن زندگی میکند گنجایش دو نفر را ندارد. گنجایش بیش از یک نفر را ندارد. آن جا فقط برای یکی جا دارد.(۱۹)
او ترجیح میداد در خانههای اجارهای زندگی کند.(۲۰) خانههایی که در آنها زندگی میکرد یا خیلی گران بودند یا به درد زندگی نمیخوردند.(۲۱) به جز یک گنجهی چوبی کهنه و سنگین توی اتاقخواب و یک میز آشپزخانهی قرمز با لبههای نقرهای که روکش فورمیکا داشت، اثاث دیگری در خانه نبود.خبری از صندلی نبود. کف اتاقها، کفپوشهای چوبی بزرگ داشت؛ هر چه بود از گل و لجن بهتر بود. یک سینک هم داشت با یک پمپ دستی. یک چراغبرقی هم بود که به طور معجزهآسایی روشن میشد.(۲۲) نه زیاد حمام میرفت و نه لباسهایش را میشست.(۲۳) فرایند پیچیدهای دارد حمام کردن، اول باید آب داغ را روی اجاق و یا کتری برقی گرم کند. بعد باید آب داغ را با آب سردی که از پمپ دستی میآید مخلوط کند، بعد لباسها را از تن درمیآورد. میرود داخل وان، یخ و لغزنده است، آن هم در این فصل سال که سوز سرما از زیر در به داخل میآید و گلولههای برف تپتپ به پنجره میخورد. حولهی نخنمایش هم کمکی نمیکند. باید حولهی دیگری بخرد؛ چرا تا الان این کار را نکرده؟ چون باید همه چیز به همه چیز بیاید. یک حولهی جدید با فضای خالی و راهبانهی خانهاش جور درنمیآید.(۲۴)
داخل خانه رایحهای زمینی و خاکسترمانند به مشام میرسد، مثل بویی که هر بار آتش خاموش میشود، از اجاق بلند میشود.(۲۵) در راهرو ایستادم و با صدای بلند گفتم:(۲۶) «هیچ وقت نباید چنین آپارتمانی را انتخاب میکردی.(۲۷) تو برای انجام دادن هر کاری آزادی داری. ثروتمند هستی.»(۲۸) بلند شد ایستاد و گفت: «من دیگر حوصلهی این بازی مسخره را ندارم.(۲۹) گذاشتن مبلمان در خانه به هر صورتی که باشد، نشان ضعف در سکونت است.»(۳۰)
خوب یادم مانده. همین پارسال بود، چارلی از چیزی سرخورده شده بود.(۳۱) به خانه آمد و دید دارم مینوشم. حالم خوب نبود. چه میتوانستم به او بگویم؟ راهی برای توضیح دادن وجود نداشت. فقط گفتم متاسفم.(۳۲) حیرت کرد وقتی دید خدمتکارش از «کشوهای قفسهی عظیم» او برای گذاشتن خردل، نمک، برنج، قهوه، نخود و عدس استفاده کرده است. قفسهی اندیشههای او حالا گنجهی خوراکیها شده بود.(۳۳) از جا بلند میشوم و زمزمه میکنم: «متاسفم، متاسفم.» سعی میکنم میز را دور بزنم، کیفم را بردارم و تلفنم را، اما او دوباره چنگ میاندازد و بازویم را میگیرد...(۳۴)
از پنجرهٔ باز بوی تند دریا میآمد.(۳۵) به سوی پنجره رفتم و پردهها را کنار زدم. چشمهایم را بستم.(۳۶) قطرهٔ اشکی گوشهٔ چشمم بود.(۳۷)
آن روز صبح هیچ چیز رو به راه نبود.(۳۸) به خانه که نزدیک میشدیم،(۳۹) نسیم سبکی از دریا میوزید، آمیخته به بوی نمک و عطر جلبکها. جیغ و داد مرغهای کاکی پژواک تصویر طلایی ماه را روی آب دریا میلرزانید.(۴۰) من آهی کشیدم. قلبم انگار آتش گرفته بود، تند میزد.(۴۱) چارلی ایستاد و به من چشم دوخت.(۴۲) دستی به سبیلش کشید و ابروهایش را بالا انداخت: «تعریف کن»(۴۳) پرندهها میخواندند و من میگریستم:(۴۴)
پسر من سوار یک کشتی طوفان زده شد. او در راه برگشت به خانه بود که دچار طوفان شد. میخواست دستمزدش را برای من بیاورد چون جوانتر از آن بود که پولش را مثل پدرش برای شراب و زن خرج کند. او کوچکترین فرد کشتی بود. آنها میگفتند که غذای موجود را به عدالت تقسیم میکردند، ولی من حرفشان را باور ندارم. او از آنها کوچکتر بود. بعد از هشت روز در طوفان آنها بسیار گرسنه بودند و اگر غذا را هم تقسیم میکردند به عدالت نبود. آنها استخوانهای پسرم را یک به یک تمیز کردند و به مادر جدیدش، دریا سپردند. او قطره اشکی نریخت و بدون هیچ حرفی آنها را پذیرفت. او بیرحم است. بعضی شبها آرزو میکنم که کاش حقیقت را به من نگفته بود. میتوانست دروغ بگوید. آنها استخوانهای پسرم را به دریا سپرده بودند. ولی یکی از ملوانها که همسرم را و مرا بهتر از همسرم میشناخت، استخوانی را به عنوان یادبود نگه داشته بود. وقتی به مقصد رسیدند همهی آنها قسم خوردند که پسرم در طوفان غرق شده است. اما او بهخاطر عشقی که زمانی بین ما بود، شبهنگام نزد من آمد و حقیقت را به من گفت.(۴۵) جک گفت: « در این طبیعت زیبا هیچ رحم و شفقت نیست.»(۴۶) و استخوان را به من داد. من به او گفتم کار بدی انجام دادهای جک. او پسرت بود که خوردی. دریا همان شب او را هم گرفت. او به سمت دریا رفت در حالیکه جیبهایش پر از سنگ بود و به راه رفتن ادامه داد. او هرگز شنا کردن را یاد نگرفت. و من استخوان را در جعبهای گذاشتم تا با آن، شبهنگام وقتی باد موجهای دریا را هل میدهد و به ساحل شنی میکوبد، وقتی باد در اطراف خانهها مثل نوزادی زاری میکند، هر دوی آنها را به یاد بیاورم...(۴۷)
آشیانها، به دعوت یک آدم حسابی برای چالش بلاگردون.
با هنرمندی:
خیابان کاتالین/ ماگدا سابو [ ۱۱ ]
بذر جادو/ مارگارت اتوود[ ۱۷ و ۲۰ و ۲۲ و ۲۴ و ۲۵]
شبانهها/ کازوئو ایشی گورو[ ۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۷ و ۳۱و ۴۲]
پوست/ کورتزیو مالاپارته [۳۵ و ۴۰ و ۴۴ و ۴۶]
بوطیقای فضا/ گاستن باشلار[۹ و ۳۰ و ۳۳]
رودخانهی تیمز/ نیل گیمن[ ۶ و ۸ و ۱۰ و ۴۵ و ۴۷]
شوهر عزیزم/ جویس کرول اوتس[ ۲ و ۵ و ۱۲]
شام مخصوص/ هرمان کخ[ ۱ و ۱۳ و ۲۳ و ۲۹]
باخه یعنی لاکپشت/ الهام اشرفی [۳۷]
وقتی نیچه گریست/ اروین د.یالوم [۲۸]
دختری در قطار/ پائولا هاوکینز[۳۲ و ۳۴]
اقیانوس انتهای جاده/ نیل گیمن [۲۶]
کوکی/ فیلیپ پولمن [۳۸]
موسیقی برای زمان جنگ/ ربکا مکای [۴ و ۳۶]
عکاسی، بالونسواری، عشق و اندوه/جولین بارنز [۳۹]
جنگ چهرهی زنانه ندارد/ سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ [۴۱]
قطعهای از دنیا/ کریستینا بیکرکلاین [۷ و ۴۳]
* تمام متن را از فهرست بالا وام گرفتهام و هیچ جملهای از خودم نیست. عنوان هم یکی از فصلهای بوطیقای فضاست.
و اما
دعوت میکنم از دامن گلدار اسپی، یاسمن مجیدی، ف.نعمتی، حریر بانو، وجوج جیم، بقچه، حسنا، من، تسنیم، ستارهی آبی، فاطمه، یلدا، غزل و دینای عزیز.