._176_. آشیان‌ها* (کتاب‌چین)

ماجرا در واقع از سر صبح جلوی آینه شروع می‌شود.(۱) آینه‌ی این خانه مثل جذامی‌ها بود، ماه‌ها بود که نمی‌توانستم خودم را در آن ببینم.(۲) دور فرش راه می‌رفتم و بعضی وقت‌ها برای دیدن هیولای عجیب باندپیچی‌شده‌ای که از روزنهٔ چشمانم خیره نگاهم می‌کرد می‌ایستادم جلو آینه‌ی میز توالت.(۳) کشیش هیولت این موضوع را چالشی شخصی می‌دانست.(۴)

من مادر و زن این خانه هستم.(۵) پسرم می‌خواست ملوان شود. من به او گفتم به دریا نرو. گفتم من مادرت هستم. دریا تو را آنگونه که من دوست دارم دوست نخواهد داشت، دریا بی‌رحم است. ولی او گفت: «اوه مادر، من باید دنیا را ببینم. من باید ببینم که خورشید چگونه در استوا طلوع می‌کند. و رقص شفق‌های شمالی را در آسمان قطب تماشا کنم و مهم‌تر از همه، من باید اقبال خود را رقم بزنم و وقتی این کارها را کردم نزد تو برمی‌گردم و برایت خانه‌ای می‌سازم و خدمتکارانی می‌گیرم و تو خواهی رقصید مادر، آه ما چقدر خواهیم رقصید.(۶)

گریه‌ام می‌گیرد. تمام شد. شادکامی‌هامان به پایان رسید. لعنتی چه شادکامی‌های خوبی بود!(۷) من در یک خانه‌ی تجملی چه کنم؟ حرف‌هایت احمقانه است.(۸) باید به دنبال خانه‌ای با مایه‌های طبیعی باشیم.(۹) من به او از پدرش گفتم که هرگز از دریا برنگشت. بعضی می‌گویند مرده و جسدش در دریا گم شده است و بعضی قسم می‌خورند که دیده‌اند او در آمستردام یک فاحشه‌خانه باز کرده است. البته هر دو این‌ها یک چیز را می‌رساند و آن این است که دریا او را گرفته است. وقتی پسرم دوازده سالش بود به سمت اسکله‌ها فرار کرد و سوار اولین کشتی‌ای که دید شد و آن طور که می‌گویند به فلورس در آسورس رفت.(۱۰) او مثل بقیه در انتظار شنیدن صدای کسی نبود که مدت‌هاست از دست رفته است. از جهان بیرون آن آپارتمان هیچ خبر نداشت. و خاطراتی که خودش بخشی از آن نبود به نظرش دروغین و احمقانه می‌آمد. جبر دور بودن از خانه جبری ظالمانه بود.(۱۱)

داشتم توی همین خانه که قبلاً هر دویمان می‌خواستیم ازش فرار کنیم زندگی می‌کردم. من دیگر یک دختر ده ساله یا نوزده ساله یا حتی یک زن بیست و نه ساله نبودم. حالا چهل و نه سالم بود و اصلا نمی‌دانم کی پیر شدم.(۱۲) وقتی می‌خواستم وارد سالن غذاخوری بشوم خیلی تردید داشتم.(۱۳) با صدای بلندی گفتم: «چارلی، فکر کنم این کار از من ساخته نیست.»و وقتی این را به چارلی می‌گفتم انگار اتفاقی در من افتاد و ساکت شدم. چارلی متوجه شد و برگشت و با دقت نگاهم کرد.(۱۴) او فکر می‌کند کم آورده‌ام. اما این‌طور نیست. من هنوز هم کاملا خوب هستم. وقتی جوانی تمام افق‌ها روشن و موفقیت‌آمیز است. اما تو سن و سال ما... وقتی به این سن و سال برسی مجبوری چیزهای دیگری را هم در نظر بگیری. هر چیزی در ذهن من شکل می‌گیرد برای او غیر قابل تحمل است.(۱۵)

مدتی است دیگر برایم سخت شده در آپارتمانم احساس راحتی کنم.(۱۶) بله، زندان است دیگر.(۱۷) در خانه‌ام که تنها باشم بدجور بی‌قرار می‌شوم. فکر اینکه آن بیرون ملاقات مهمی را از دست داده‌ام، حالم را خراب می‌کند. اما اگر جایی غیر از خانه‌ی خودم باشم یک جورهایی احساس آرامش می‌کنم. دوست دارم روی کاناپه‌ی یک آدم غریبه که اتفاقا نزدیک آن کتابی قرار دارد، بنشینم و روی آن لم بدهم. و این دقیقا همان کاری بود که انجام دادم.(۱۸) سرگرم توضیح این بودم که پیدا کردن یک هم‌خانه برای اینکه هزینه‌هایم را با او قسمت کنم، دشوار است. چارلی از توی آشپزخانه داد زد جایی که او در آن زندگی می‌کند گنجایش دو نفر را ندارد. گنجایش بیش از یک نفر را ندارد. آن‌ جا فقط برای یکی جا دارد.(۱۹)

او ترجیح می‌داد در خانه‌های اجاره‌ای زندگی کند.(۲۰) خانه‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کرد یا خیلی گران بودند یا به درد زندگی نمی‌خوردند.(۲۱) به جز یک گنجه‌ی چوبی کهنه و سنگین توی اتاق‌خواب و یک میز آشپزخانه‌ی قرمز با لبه‌های نقره‌ای که روکش فورمیکا داشت، اثاث دیگری در خانه نبود.خبری از صندلی نبود. کف اتاق‌ها، کف‌پوش‌های چوبی بزرگ داشت؛ هر چه بود از گل و لجن بهتر بود. یک سینک هم داشت با یک پمپ دستی. یک‌ چراغ‌برقی هم بود که به طور معجزه‌آسایی روشن می‌شد.(۲۲) نه زیاد حمام می‌رفت و نه لباس‌هایش را می‌شست.(۲۳) فرایند پیچیده‌ای دارد حمام کردن، اول باید آب داغ را روی اجاق و یا کتری برقی گرم کند. بعد باید آب داغ را با آب سردی که از پمپ دستی می‌آید مخلوط کند، بعد لباس‌ها را از تن درمی‌آورد‌. می‌رود داخل وان، یخ و لغزنده است، آن هم در این فصل سال که سوز سرما از زیر در به داخل می‌آید و گلوله‌های برف تپ‌تپ به پنجره می‌خورد. حوله‌ی نخ‌نمایش هم کمکی نمی‌کند. باید حوله‌ی دیگری بخرد؛ چرا تا الان این کار را نکرده؟ چون باید همه چیز به همه چیز بیاید. یک حوله‌ی جدید با فضای خالی و راهبانه‌ی خانه‌اش جور درنمی‌آید.(۲۴)

داخل خانه رایحه‌ای زمینی و خاکسترمانند به مشام می‌رسد، مثل بویی که هر بار آتش خاموش می‌شود، از اجاق بلند می‌شود.(۲۵) در راهرو ایستادم و با صدای بلند گفتم:(۲۶) «هیچ وقت نباید چنین آپارتمانی را انتخاب می‌کردی.(۲۷) تو برای انجام دادن هر کاری آزادی داری. ثروتمند هستی.»(۲۸) بلند شد ایستاد و گفت: «من دیگر حوصله‌ی این بازی مسخره را ندارم.(۲۹) گذاشتن مبلمان در خانه به هر صورتی که باشد، نشان ضعف در سکونت است.»(۳۰)

خوب یادم مانده. همین پارسال بود، چارلی از چیزی سرخورده شده بود.(۳۱) به خانه آمد و دید دارم می‌نوشم. حالم خوب نبود. چه می‌توانستم به او بگویم؟ راهی برای توضیح دادن وجود نداشت. فقط گفتم متاسفم.(۳۲) حیرت کرد وقتی دید خدمتکارش از «کشوهای قفسه‌ی عظیم» او برای گذاشتن خردل، نمک، برنج، قهوه، نخود و عدس استفاده کرده است. قفسه‌ی اندیشه‌های او حالا گنجه‌ی خوراکی‌ها شده بود.(۳۳) از جا بلند می‌شوم و زمزمه می‌کنم: «متاسفم، متاسفم.» سعی می‌کنم میز را دور بزنم، کیفم را بردارم و تلفنم را، اما او دوباره چنگ می‌اندازد و بازویم را می‌گیرد...(۳۴)

از پنجره‌ٔ باز بوی تند دریا می‌آمد.(۳۵) به سوی پنجره رفتم و پرده‌ها را کنار زدم. چشم‌هایم را بستم.(۳۶) قطرهٔ اشکی گوشهٔ چشمم بود.(۳۷)

آن روز صبح هیچ چیز رو به راه نبود.(۳۸) به خانه که نزدیک می‌شدیم،(۳۹) نسیم سبکی از دریا می‌وزید، آمیخته به بوی نمک و عطر جلبک‌ها. جیغ و داد مرغ‌های کاکی پژواک تصویر طلایی ماه را روی آب دریا می‌لرزانید.(۴۰) من آهی کشیدم. قلبم انگار آتش گرفته بود، تند می‌زد.(۴۱) چارلی ایستاد و به من چشم دوخت.(۴۲) دستی به سبیلش کشید و ابروهایش را بالا انداخت: «تعریف کن»(۴۳) پرنده‌ها می‌خواندند و من می‌گریستم:(۴۴)

پسر من سوار یک کشتی طوفان زده شد. او در راه برگشت به خانه بود که دچار طوفان شد. می‌خواست دستمزدش را برای من بیاورد چون جوان‌تر از آن بود که پولش را مثل پدرش برای شراب و زن خرج کند. او کوچک‌ترین فرد کشتی بود. آن‌ها می‌گفتند که غذای موجود را به عدالت تقسیم می‌کردند، ولی من حرفشان را باور ندارم. او از آن‌ها کوچک‌تر بود. بعد از هشت روز در طوفان آن‌ها بسیار گرسنه بودند و اگر غذا را هم تقسیم می‌کردند به عدالت نبود. آن‌ها استخوان‌های پسرم را یک به یک تمیز کردند و به مادر جدیدش، دریا سپردند. او قطره اشکی نریخت و بدون هیچ حرفی آن‌ها را پذیرفت. او بی‌رحم است. بعضی شب‌ها آرزو می‌کنم که کاش حقیقت را به من نگفته بود. می‌توانست دروغ بگوید. آن‌ها استخوان‌های پسرم را به دریا سپرده بودند. ولی یکی از ملوان‌ها که همسرم را و مرا بهتر از همسرم می‌شناخت، استخوانی را به عنوان یادبود نگه داشته بود. وقتی به مقصد رسیدند همه‌ی آن‌ها قسم خوردند که پسرم در طوفان غرق شده است. اما او به‌خاطر عشقی که زمانی بین ما بود، شب‌هنگام نزد من آمد و حقیقت را به من گفت.(۴۵) جک گفت: « در این طبیعت زیبا هیچ رحم و شفقت نیست.»(۴۶) و استخوان را به من داد. من به او گفتم کار بدی انجام داده‌ای جک. او پسرت بود که خوردی. دریا همان شب او را هم گرفت. او به سمت دریا رفت در حالی‌که جیب‌هایش پر از سنگ بود و به راه رفتن ادامه داد. او هرگز شنا کردن را یاد نگرفت. و من استخوان را در جعبه‌ای گذاشتم تا با آن، شب‌هنگام وقتی باد موج‌های دریا را هل می‌دهد و به ساحل شنی می‌کوبد، وقتی باد در اطراف خانه‌ها مثل نوزادی زاری می‌کند، هر دوی آن‌ها را به یاد بیاورم...(۴۷)

 

آشیان‌ها، به دعوت یک آدم حسابی برای چالش بلاگردون.

 

با هنرمندی:

خیابان کاتالین/ ماگدا سابو [ ۱۱ ]

بذر جادو/ مارگارت اتوود[ ۱۷ و ۲۰ و ۲۲ و ۲۴ و ۲۵]

شبانه‌ها/ کازوئو ایشی گورو[ ۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۷ و ۳۱و ۴۲]

پوست/ کورتزیو مالاپارته [۳۵ و ۴۰ و ۴۴ و ۴۶]

بوطیقای فضا/ گاستن باشلار[۹ و ۳۰ و ۳۳]

رودخانه‌‌ی تیمز/ نیل گیمن[ ۶ و ۸‌ و ۱۰ و ۴۵ و ۴۷]

شوهر عزیزم/ جویس کرول اوتس[ ۲ و ۵ و ۱۲]

شام مخصوص/ هرمان کخ[ ۱ و ۱۳ و ۲۳ و ۲۹]

باخه یعنی لاک‌پشت/ الهام اشرفی [۳۷]

وقتی نیچه گریست/ اروین د.یالوم [۲۸]

دختری در قطار/ پائولا هاوکینز[۳۲ و ۳۴]

اقیانوس انتهای جاده/ نیل گیمن [۲۶]

کوکی/ فیلیپ پولمن [۳۸]

موسیقی برای زمان جنگ/ ربکا مکای [۴ و ۳۶]

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه/جولین بارنز [۳۹]

جنگ چهره‌ی‌ زنانه ندارد/ سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ [۴۱]

قطعه‌ای از دنیا/ کریستینا بیکرکلاین [۷ و ۴۳]

 

* تمام متن را از فهرست بالا وام گرفته‌ام و هیچ جمله‌ای از خودم نیست. عنوان هم یکی از فصل‌های بوطیقای فضاست.

 

و اما

دعوت می‌کنم از دامن گل‌دار اسپی، یاسمن مجیدی، ف.نعمتی، حریر بانو، وجوج جیم، بقچه، حسنا، من، تسنیم، ستاره‌ی آبی، فاطمه، یلدا، غزل و دینای عزیز.

 

 

 

گلاویژ | ۴ آذر ۹۹، ۰۸:۵۵ | نظر بدهید
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۴ آذر ۹۹ , ۱۵:۲۴

این خیلییی خوب و خلاقانه بود:-) واقعا خداقوت!

چیدن این همه جمله و پاراگراف از کلی کتاب و ربط دادنشون به هم اصلا کار آسونی نیست:)

دستت درد نکنه

پاسخ :

اصلا آسون نیست:) فکر کنم دو روز طول کشید چفت و بست کردنشون و‌ تازه از تعدادی پاراگراف هم که برای متن جدا کرده بودم چون حس کردم دیگه خیلی طولانی و خسته‌کننده می‌شه صرف نظر کردم، اما خب به‌رغم وقتی که گرفت تجربه‌ی جالبی بود برام:) عین درست کردن یه پازل هی به پاراگراف‌ها و جمله‌ها نگاه می‌کردم و به حالت‌های مختلف می‌چیدمشون و فکر نمی‌کردم تهش همچین متنی از آب در بیاد، یعنی مطلقا هیچ تصوری از نتیجه‌ی چینشم نداشتم:))
مرسی لطف داری و ممنون بابت این ایده‌ی جذابت*_*
تسنیم ‌‌
۰۵ آذر ۹۹ , ۰۰:۲۷

بعد اینا رو که کنار هم چیدی و لطف کردی ما رم دعوت کردی، نگفتی ما چطور به این نوشته نگاه کنیم و هی بخوایم بنویسیم و هی نتونیم؟ :)))

البته اگه خیلی ساده‌تر هم می‌نوشتی، باز هم من نمی‌تونستم دعوتت رو لبیک بگم؛ چون معمولا به آخر کتاب نرسیده اولش یادم میره. چه برسه بخواد جمله و عبارت و اینا یادم بمونه، اونم از چند تا کتاب، اونم بهم مرتبط که بشه باهاش حداقل دو خط بامفهوم نوشت! :)

 

آقا این رودخانه‌ی تیمز چه وحشتناک تموم شد داستانش 😱

پاسخ :

ای بابا ای بابا، ما برای وصل کردن آمدیم، نی برای فصل کردن آمدیم:))

آممم نمی‌دونم پست خود بلاگردون رو خوندی یا نه، اما خب این چالش دو بخش داره که من بخش دومش رو انجام دادم. بخش اولش خیلی راحت‌تر به نظر میاد و اصلا لازم نیست همچین زحمتی به خودت بدی، البته که من هنوز نرسیدم پست‌های چالش رو کامل بخونم اما به طور مثال پستی که آقاگل گذاشته بود به نظرم از نمونه‌های خوب و ساده‌ی بخش اول چالش بود که مثل بخش دوم وقت‌گیر هم نیست.
آه منم حافظه‌ی خوبی ندارم معمولا، اما خب به لطف طاقچه و جستجوی یه سری کلمات کلیدی تو کتاب‌هام تونستم پاراگراف‌های مرتبط رو جدا کنم:))

آره غم‌انگیز بود. ببین تو باید این رودخانه‌ی تیمز رو بخونی حتماT_T یه داستان کوتاه از نیل گیمنه که از طاقچه هم می‌تونی رایگان بارگیری‌اش کنی. در کل نیل ‌‌‌‌‌‌گیمن نویسنده‌ی عجیب و خلاقیه تسنیم و معمولا وقتی کتابی ازش می‌خونم تا یکی دو روز نمی‌تونم چیز دیگه‌ای مطالعه کنم!
بانوچـه ⠀
۰۵ آذر ۹۹ , ۱۰:۱۳

دیر نوشتی ولی عالی نوشتی. چیدن این جمله‌ها جوری که به هم بیان و سیر داستان رو خراب نکنن فقط از یه قلم عالی برمیاد که تو از پسش بر اومدی احسنت بر تو :*

پاسخ :

آه مچکرم[ چشم‌های قلبی قلبی]
آره کمی دیر شد و یکی دو روز وقتم رو گرفت اما خب حالا که می‌گید متن خوب شده و دوستش داشتین خستگیش از تنم در میاد:)
مرسی از لطفت*_*
هیـ ‌‌‌ـچ
۰۵ آذر ۹۹ , ۱۱:۰۲

واقعاً اگه کسی ندونه این چالش ماجراش چیه و این متن رو بخونه، ابداً فکرش رو هم نمی‌کنه که اینا چند تا کتابن که پشت سر هم ردیف شدن! واقعاً فوق‌العاده بود، گِلا جانِ ویژِ عزیز ^_^

پاسخ :

اولش نمی‌خواستم پاراگراف‌ها و سطرها رو با شماره جدا کنم، بعد گفتم شاید اینجوری بهتر باشه و چینششون به چشم بیاد، امیدوارم موقع خوانش، موجب حواس‌پرتی خواننده‌ها نشده باشه. آه مچکرم هیـ ـچ عزیزی که به کسره‌‌ام ارج می‌نهی*_*
Stella =]
۰۵ آذر ۹۹ , ۱۵:۱۴

چقد کتاب XD

پاسخ :

خودمم تا وقتی که داشتم اسامی‌شون رو می‌نوشتم متوجه نشده بودم ۱۷تا کتابن:)

+فکر کنم اولین باره اومدین اینجا، خوش اومدین:)
نسرین ⠀
۰۵ آذر ۹۹ , ۱۵:۱۶

من به این توانایی غبطه خوردم حقیقتش. چطور این همه کار بلدی تو؟ 

پست خیلی خوب از آب در اومده مرحبا بهت گلاویژ ‌جان با کسر گ:)

پاسخ :

ببین کی داره این رو می‌گه آخه، همونی که به قلم روانش و تواناییش در نوشتن غبطه می‌خورم*_* توانایی تو به مراتب ارزشمندتره به نظرم^_^

آه قلب گلاویژ با کسرهٔ گT_T خیلی ممنونم، نظر لطفته:**
فاطمه .‌‌
۰۵ آذر ۹۹ , ۱۷:۲۹

ببین من الان در این ره تجربه کسب کردم. :)) ولی تو خیلی خوب متن رو چسبوندی به هم. اصلا مو نمی‌زنه. به نظرم بیا به عنوان اولین نفر به سبک کلاژ کتابی، کتاب بده بیرون. :)

+ممنون از دعوتت، به دعوتت لبیک گفتم. 

راستی چقدر کتاب دارم برای خوندن. یه نگاه به بعضی‌هاشون کردم و رفتن تو لیست. :`

پاسخ :

نه واقعا به وقتی که از آدم می‌گیره نمی‌ارزه، از خودم بخوام بنویسم راحت‌تره:) بعد اینکه اگه بخوام انجامش بدم سرقت ادبی به حساب نمیاد؟:)

+آه تو اولین نفری هستی که بهم لبیک گفتی، منم تو رو خواهر و جانشین خودم اعلام می‌کنم:)))

منم چندتا از پستای چالش رو خوندم و تونستم چندتا کتاب جدید دشت کنم ازشون، یه ماهه درست کتاب نمی‌خونم متاسفانه.
آرتـــمیس ツ
۰۶ آذر ۹۹ , ۱۰:۲۳

چه قدر زیبا بود :) 

پاسخ :

خوشحالم که دوست داشتی*_*
دینز. ن.
۰۷ آذر ۹۹ , ۰۱:۰۵

وای ! چطوری این کارو کردی؟! ==)))))

الان هیچ انگیزه ای برای نوشتنش ندارم :دیی

دینای عزیز.. قلبم=)))))

پاسخ :

آه به سختی=)
نه واقعا خیلی سخت نبود بیشتر وقت‌گیر بود تا سخت:)
چرا آخه؟ به نظرم که از پسش برمیای:)
*_*
رهآ ~♡
۰۷ آذر ۹۹ , ۱۶:۱۱

خیلیییی خوب نوشتی. کار سختی اینجور کنار هم چیشدنشون و متن به این قشنگی ازشون درآوردن. آفرین.

امیدوارم اینجا از موفقیت هات بخونم و خواسته هایی که بهشون رسیدی.

پاسخ :

مرسی رها:) قبل از اینکه شروع کنم فکر می‌کردم راحته اما بعدش دیدم نه اتفاقا این سخت‌تر و وقت‌گیرتره. چون جمله‌ها هم کامل از کتاب‌ها بودن کمی نگران بودم که خوب نشینن کنار هم، دیگه تمام تلاشم رو کردم و شد این:) خوشحالم که دوست داشتی متن رو^_^
آه ممنونم از آرزوی قشنگی که برام کردی. تو همیشه خیلی به من لطف داری رها*_*
واران ..
۰۷ آذر ۹۹ , ۲۰:۰۷

این جمله رو  دوست داشتم 

کدوم جمله ؟!

باید برم اونور بعد جمله رو اینجا وارد کنم :))

با اجازه ات  کپی کردم :)) 

 این جمله :

(( قفسه‌ی اندیشه‌های او حالا گنجه‌ی خوراکی‌ها شده بود)) 


برگرفته از shade.blog.ir, هرگونه کپی برداری بدون اجازه ی نویسنده پیگرد الهی دارد.

 

+

سلام 

انصافا عالی بود و عالی نوشتی و واقعا اگر نمیدونستم چالشه میگفتم چقد قشنگ خودت نوشتی :)

آفرین و احسنت گلاویژ گیانم روله دوس داشتنیم 😘❤

ممنونم 

 

 

++

حقا که کتابخوان قهاری هستی آفرین ❤

بهت افتخار میکنم  ❤❤❤

 

پاسخ :

اتفاقا خودمم اون پاراگراف رو خیلی دوست داشتم و تمام تلاشم رو کردم که یه جوری بگنجونمش توی متن:)))

+سلام:)
آه ممنونم واران‌گیان، نظر لطفته:) البته سایر دوستان هم متنشون جذاب بود. من هنوز نرسیدم کل پست‌های این چالش رو بخونم ولی چندتاش رو که خوندم خیلی خوب و خلاقانه بودن و خوشم اومد:)
مرسی از خودت که وقت گذاشتی و خوندی:)

++[اون گیف بانوی تاج‌دار که از هیجان و ذوق،‌‌ خودش رو باد می‌زنه]
آقاگل ‌‌
۰۹ آذر ۹۹ , ۰۷:۲۳

۱. چقدر در کامنت نویسی تنبلم. :) 

از روزی که پستت رو خوندم و اولین کامنتم پرید(و الان دقیقاً یادم نیست چی گفته بودم) تا الان که می‌نویسم، سه چهار روزی می‌گذره. صفحه وبلاگت روی مرورگر همین‌طور باز مونده بود و داشت خاک می‌خورد. خلاصه توی اون آمار وبلاگ یکیش همیشه من بودم. :))

۲. عجب دل و جرئتی داری.

شرایط چالش رو که خوندم، اولین بار دلم می‌خواست چنین پستی بنویسن. دلم می‌خواست تیکه‌هایی از ماهی سیاه کوچولو و شازده کوچولو رو کنار هم بیارم و چفتشون کنم به هم. اما دل و جرئت انجامش رو نداشتم. هم وقت می‌خواست و هم تمرکزی که توی یکی دو هفته گذشته ندارمش. 

خواندن پستت خیلی بهم کیف داد. چون متفاوت بود با پست بقیه‌ای که مثل من راه ساده‌تر رو پیش گرفته بودن. البته دوست داشتم یه جاهایی اعمال نفوذ کنی و فقط به هم چسبوندن متن‌ها نباشه. یک جاهایی هم خودت چفت و بسطش بدی. :)

خلاصه به من که چسبید. باز هم بنویس. بنویس تا بخونیم. 

پاسخ :

۱. من نه تنها تنبلم که بی‌استعداد هم هستم توی این زمینه! [الان شبیه اونایی شدم که وقتی آدم میاد باهاشون درد دل کنه می‌گن تو که خوبی بابا! و سیاهه‌ای از بدبختی‌هاشون رو می‌ذارن روی میز:))]
آه آره یادمه که گفتی موقعی که داشتی کامنت می‌ذاشتی نتت پریده. فکر می‌کردم دیگه از صرافتش افتادی و خب ممنونم که مجدد وقت گذاشتی و نوشتی:) خب یکی از حاضرین اعتراف کرد، بقیه هم بیان خودشون رو معرفی کنن لطفا:)

۲. می‌دونم می‌دونم^_^ 
واقعا تمرکز و وقت می‌خواست، اگر طاقچه نبود و جست‌وجوهام سریع‌تر پیش نمی‌رفت برای منم احتمالا همون یکی دو هفته وقت می‌برد. و خب اولش تصمیم داشتم با کتاب‌های روانی‌پور و چوبک و احمد محمود، یه داستان بومی بسازم. چون به نظرم فضای مشابهی داشتند بعضی از داستان‌هاشون. اما خب مشکلی که کتاب‌های ایرانی داشتند تفاوت در لحن و نثر نویسنده‌ها بود و خب دیدم چیز چندان جالبی از آب درنمیاد و این تفاوت خیلی توی چشم میاد موقع خوانش. برای همین رفتم سراغ آثار ترجمه که سبک و نثر تقریبا مشابهی دارند اغلب. یعنی خب می‌خوام بگم منم چیزی که روز اول مدنظرم بود رو نتونستم انجام بدم:)
[گیف بانوی تاج‌دار که از هیجان و ذوق خودش رو باد می‌زنه] من تعدادی از پست‌های چالش رو خوندم و به نظرم پست تو از نمونه‌های خوبی بود که ضمن رعایت قوانین چالش، به بقیه جرأت می‌داد شرکت کنن؛ چون خب چالش سختی به نظر میومد و خیلی‌ها فکر کنم به همین دلیل نتونستن شرکت کنن. من حتی پای همین پست، یکی دو کامنت داشتم که گفته بودن با دیدن این متن، فکر می‌کنن نمی‌تونن بنویسن، البته خب شاید این حرفشون جنبه‌ی تعریف هم داشت و از لطف این دوستان بود اما اگر واقعا این طور بوده خب برای من خبر جالبی نبود. و اینطوری بود که انگار این چالش رو سخت‌تر جلوه دادم برای مخاطبام. 
راجع به عدم اعمال نفوذم توی متن و سخت‌تر کردن کار خودم باید بگم که نمونه‌هایی از چیزی که مدنظرت بود رو توی وبلاگ یکی دوتا از شرکت‌کننده‌ها دیدم و داشتم فکر می‌کردم که اصلا شدنی هست یا نه، اینکه بی هیچ دخل و تصرفی فقط کتاب‌چینی کرد. امتحانش کردم و نتیجه‌اش شد همین متن:) البته به چندتا از کتاب‌ها هم ظلم شد این وسط، و ازشون فقط یکی دو جمله‌ی کوتاه برای ربط دادن پاراگراف‌های قبل و بعدشون اومد. امیدوارم که بر من ببخشایند:)
ارادتمندیم:) و مرسی از دعوتت^_^
برنامه‌هایی برای نوشتن دارم، امیدوارم عملی بشه:)


فِ.نعمتی
۰۹ آذر ۹۹ , ۱۶:۰۸

لحظه‌های آخر وقت شد و یه‌چیزی نوشتم. خیلی ممنونم ازت گلاویژ جان برای دعوتت :)

پاسخ :

آه ازت ممنونم فاطمه*_* خیلی کنجکاو بودم که اگه شرکت کنی چی می‌نویسی:) همون روز هم بچه‌ها پستت رو برام فرستادن ولی نرسیدم کامل بخونمش، امروز حتما یه وقتی خالی می‌کنم و بهت سر می‌زنم:*
دامنِ گلدار
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۰:۱۴

خیلی ممنونم از دعوتت گلاویژ جان، باید زودتر میومدم‌ تشکر میکردم ولی روز اول که پستت رو دیدم سر به کوه و بیابان گذاشته و سریع متواری شدم و جلوی خواندنش رو گرفتم تا خودم هم برم تجربه کنم و بعد بیام بخونم..

من ساختار و چینش و شماره‌گذاریت رو دوست داشتم و کمکم کرد تا بتونم فقط به مواد متن فکر کنم. از بهترین ویژگیهای چالش آشنا شدن با کلی کتاب هست و باید بگم جمله‌های خیلی قشنگی رو استادانه بهم چسبوندی :)) خیلی خوب شده واقعا!

من کتاب واقعا کم خوندم ولی این دعوت باعث شد دوباره برم سراغ کتابهایی درباره نویسندگی که زمانی خیلی دوست داشتم، با یک بند شروع کردم و بعد سراغ هرچی کتاب دیگه تو کامپیوتر داشتم رفتم تا چیزی ازش دربیاد. تمرین بانمکی و خلاقی بود، من رو به ذوق آورد :)

خیلی ازت ممنونم و  یک خسته‌نباشی به شما از کتاب‌چینی :))

 

 

 

 

 

پاسخ :

آه سلام خانوم دامن گل‌دار اسپی[ ایموجی چشم‌های ستاره‌ای]
=)))))  امیدوارم الان خوب باشی:) و اثرات گرخیدگی از بین رفته باشه:دی
نمی‌دونم چرا همیشه احساس می‌کنم شکست نفسی می‌کنی نسبت به خودت، این چالش کمی سخت و زمان‌بر بود و می‌دونی واقعا توقع نداشتم که کسانی که دعوت کردم حتما شرکت کنن و خدای نکرده در معذوریت قرار بگیرن بابتش. ولی وقتی اسمت رو جزو شرکت‌کننده‌ها دیدم خیلی هیجان‌زده شدم و هی این چند روز حواسم بود که یه وقتی خالی کنم بی‌دغدغه بیام وبلاگت و بخونمش که متاسفانه تا امروز میسر نشد برام. 
خیلی ممنونم از لطفت*_* منم بعد از تموم کردنش حس خوشایندی داشتم و ذوق‌زده بودم به نظرم جالب بود البته قبل و موقع نوشتنش همچین نظری نداشتم و حتی حرص هم می‌خوردم و نمی‌دونستم چیکارش کنم:)))
در واقع من ازت ممنونم و همچنین یه خسته‌ نباشید جانانه به خودت:)
کنجکاوم که پستت رو بخونم و سعی‌ام رو می‌کنم که امروز محقق بشه:***
جوزفین مارچ
۱۴ آذر ۹۹ , ۱۳:۴۹

چه‌قدر حسودم! :)

پاسخ :

با اختلاف کوتاه‌ترین کامنتی که از خانم مارچ داشتم یا تو وبلاگ ملت دیدم:)))))
نمی‌دونم چرا همه‌اش فراموش می‌کنی که من و‌ تو نداریم. گلاویژ بنویسه انگار خانم مارچ نوشته^_^ والا:))
دامنِ گلدار
۱۶ آذر ۹۹ , ۰۱:۴۱

بله بله من خوبم الان :))

بیشتر منظورم این بود که تصور کن یک دوره کتاب 15 جلدی داریم و وسطش هستیم. و هی وسوسه میشیم بریم لای جلدهای دیگه رو وا کنیم. میخواستم اول تجربه کنم بعد چیزی بگم، این بود که گریختم، و فکر کردم شاید این روی تجربه اثر بذاره. 

نه بابا چه معذوریتی :) اما درست میگی، شرمنده‌ام. هم خود بزرگ‌بینی صفت خوبی نیست و هم خود کم‌بینی، و من از شر دومی راحت نمیشوم براحتی. باید روش تمرین کنم. در هردوتا منیت و توجه به خود میاد وسط و نمیذاره که آدم دنیا را بی‌واسطه با ذوق و نشاط تجربه کنه.

 

+ من احتمالا یک بار از اول برم پستهای چالش رو بخونم :)

 

پاسخ :

آاااا خب فکر کنم الان بهتر متوجه شدم منظورت رو. منم روزای اول سعی می‌کردم متن‌ها رو نخونم بعد دیدم خب من که قرار نیست از خودم بنویسم پس احتمالا خیلی اثر نمی‌گیرم از متن‌ها. اما فکر کنم اگه قرار بود بخش اول چالش رو اجرا کنم احتمالا متن دوستان روی تجربه‌ام اثر می‌ذاشت. البته که بازم خیلی نخوندم و اکثر متن‌ها رو بعد انتشار پست خودم خوندم و آره به قول تو تونستم اون تجربه‌ی شخصی رو داشته باشم:)
دشمنت شرمنده، من متاسفانه بین این دو مورد در نوسانم! خیلی کم پیش میاد متعادل باشم ولی خب به‌نظرم خودکم‌بینی رو گاهی نمی‌شه از تواضع و فروتنی تفکیک داد و خیلی ناخوشایند نیست اما خودبزرگ‌بینی چرا ناخوشاینده و خب متاسفانه به‌ اقتضای سنم بارها دچارش شدم و تا مدت‌ها حواسم نبوده. فکر کنم منم باید تمرین کنم.

+من هنوز کامل نخوندمشون و توی برناممه که برم کامل بخونم اما فعلا تعداد پست‌های نخونده‌ام توی اینوریدر بالاست و سر زدن به دوستان برام تو اولویته:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان