آشپزخانه محل دوام من است. درست مثل اسکله. (البته که آن، بحثش جدا و والاتر است.) یک بخشش احتمالا برای این باشد که خوشْنورترین جای خانه است. و مفرّ خوبی برای عصرهای آخر زمستان که از کرختی اتاق و تختخواب، خودم را میکشاندم پشت میزش و سنگر میگرفتم. تا غروب که مرد، خسته و خیس از اسکله برمیگشت و ازم چای میخواست، مقابل همین پنجرهی مشرف به دیوار باغ و پردههایی که زن از سفر شیرازمان خریدهبود درس میخواندم. بعد، زن که بیدار میشد، غر میزدم که آشپزخانه بوی غذای پختهی ظهر را میداده و چرا هر بار یادش میرود هود را روشن کند...
چه میدانستم که خیلی زود در تقلای همین عطر و بو، روی قابلمهای که قل میزند خم میشوم، بخارش را فرو میدهم تا بویی، اندکْبویی نشانم دهد هنوز این حس در من نمرده. جان دارد و تکهای از تن من است. مثل دستها، پاها، موها.
وقتی این عکس را میگرفتم زن کنار پرده ایستاده بود و داشت کابینت را با شوینده و الکل و اسکاج غسل میداد. صدای مرد از پشت سرم میآمد که به زن میگفت بس است. که تندی الکل به مشامش رسیده. که نفسش را تنگ کرده. من همان جا ایستاده بودم و بو میکشیدم و هیچ نمیفهمیدم.
به دعوت هلمای رفیق:)
برای چالش بلاگردون.