._171_.

زن دیگر خسته شده؛ به قول خودش از پا درآمده. سه‌هفته است دارد پوشک را از مستر می‌گیرد و تلاشش بی‌حاصل است. نگاهش که می‌کنم یاد سیزیف می‌افتم. آن‌سنگ هم که در پایان روز قِل می‌خورد و برمی‌گردد سر جای اولش، مستر است. من هم لابد پرسفونه‌ام. در حال نظارت بر احوال سیزیف و سنگ بدقلقش.

مستر هنوز به این‌وجه اختیار و خودآگاهیِ اجباری خو نگرفته. یادش نمی‌ماند. وقتی هم یادش می‌آید که دیگر کار از کار گذشته و هربار با جمله‌ی خبریِ « تو خودم جیش کردم حالا بریم دستشویی!» متأثر و متأسفمان می‌کند. کیش و مات می‌شویم. بعد مستر و محدوده‌ای را که نجس کرده آب می‌کشیم. البته حالا کمی وضع بهتر شده و فقط روزی دو سه‌بار نشتی دارد. زمان‌بندی‌اش هم دستمان آمده. تقریبا هرنیم‌ساعت یک‌بار ازش می‌پرسیم یا خودش می‌آید سراغمان که «حالا وقت دستشویی رفتنه.» دیشب هم همین را گفت و زن را با خودش به توالت کشاند. من و مرد هم از پشت در، قربان‌صدقه‌اش می‌رفتیم که مثلا انگیزه‌اش را ببریم بالا. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی کسی را بخاطر شاشیدن تشویق کنم. بعد از پنج‌دقیقه در توالت باز شد و مستر آمد روبرویمان ایستاد و با لحنی خنثی گفت: «موفق‌ نشدیم.»

این‌روزها مسئول پاییدن خشتک مسترم. مرتب خیره‌شدن به آن‌ناحیه‌ی موردنظر که ببینم شورتش را نم‌ زده یا نه، دنبال‌کردنش در هرجای خانه، دست‌‌کشیدن روی فرش و  بررسی میزان خشکی یا نم‌دار بودن نقاطی که نشسته، این‌ها قسمتی از نقش پرسفونه‌وار من است. آدم هیچ‌وقت نمی‌فهمد زندگی قرار است چه تجربه‌های نادر و نامطلوبی را حواله‌ی چنته‌اش کند.

گلاویژ | ۴ خرداد ۹۹، ۱۴:۴۱ | نظر بدهید
رهآ ~♡
۰۴ خرداد ۹۹ , ۱۶:۰۳

اووووف .. یادم ننداز که چه مرحله ای بود :| :))

از همینجا خداقوت من پذیراباشید و امیدوارم خیلی زود به خوبی و خوشی از این مرحله گذر کنید :) ولی سخته عاقا .. سختتتتت :))))

پاسخ :

:))) ببین پست رو که منتشر کردم گفتم اولین کامنت این‌پست رو احتمالا یا از ریحانه دارم یا از رها! الان که دیدم نظر جدید دارم و روش کلیک کردم تا صفحه‌ی نظرات بیاد بالا، گفتم رهاست یعنی؟ و دیدم عه:) آره رهاست:))
الان که دارم منطقی فکر می‌کنم ممکن بود اصلا این پست رو دیرتر از بقیه بخونی یا اصلا حس کامنت گذاشتن نداشته باشی[ ایموجی تفکر]

چقدر خوبه که حال و روزمونو درک می‌کنی:) اینقدر دولا می‌شم که دیگه کمر نمونده برام:|
پـری دریآیی
۰۴ خرداد ۹۹ , ۱۸:۲۶

((((((:اونجایی گفت موفق نشدیم

پاسخ :

وقتایی که موفق میشه جایزه می‌گیره ازمون:)
حسنا ...
۰۵ خرداد ۹۹ , ۱۳:۱۹

:))))) واقعاً کی فکرشو میکنه یه روز کسیو بخاطر همچین کاری تشویق کنه. ولی خب باید به این فکر کرد که خود آدمم یه روزی تو همین مرحله بوده 

پاسخ :

آخه سه‌هفته دیگه یکم زیاده حسنا:) طبق روایات وارده، من آدم حسابی بودم و پروسه‌ام یک‌سوم مستر هم زمان نبرده.
به هرحال اینم‌ توی اون دسته‌ از تجربه‌هایی که ما رو نمی‌کشن ولی قوی‌ترمون می‌کنن قرار می‌گیره:/
میم . الف
۰۵ خرداد ۹۹ , ۱۴:۰۸

خاصیت زندگی همینه! زندگی منو تواین سه چهارسال شدیدا غافلگیر کرده! (من مینویسم غافلگیر شما بخونین سرویس! -_-)

اگه راستشو بخواین منم هیچ وقت فکرنمیکردم گلاویژ قصه مون قراره همچین حرکتایی بزنه!😆😂💛

پاسخ :

یک) ارجاعت میدم به پاسخ کامنت حسنا. 
دو) سرویس‌ شدن همیشه هم بد نیست میم.الف! از دل همین سختی‌هاست که رشد می‌کنی.
سه) می‌بینم که از ابهت و آبروی گلاویژ کاسته شده. ای بابا...
سویل :)
۰۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۰۵

😂😂😂😂😂 عالی بود :))))))

پاسخ :

خودمم خنده‌ام می‌گیره از این‌اوضاع به خدا. منتها خنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیز‌تر است.😑
وجوج جیم
۰۶ خرداد ۹۹ , ۰۷:۵۹

در اون برهه‌ی نمناک،خواهرم یکبار وقتی جیشش گرفته بود و ما خواب بودیم احساس کرد پشت مبل رو ترجیح میده.ما این رو خیلی دیر فهمیدیم...و تقریبا فقط موتور یخچال رو نشستیم

امیدوارم از این اتفاقات نیفته.اگر یه پارچه هم بذارید توی شلوارش ریسکش میاد پایین‌تر.

پاسخ :

خب راستش دیروز‌‌ توی کمد پیداش کردیم! و متاسفانه دیر شده‌بود دیگه. 
هوم. پارچه دم‌ دسته. تو نی‌نی‌سایت، شورت آموزشی هم پیشنهاد شده بود که خب دقیقا نمی‌دونم نقشش چیه به هرحال بدونمم فرقی نداره. تو این اوضاع کرونایی همین پارچه معقول‌تره.
میم . الف
۰۶ خرداد ۹۹ , ۱۲:۰۱

:)

ولی سختی به اندازه نه اینکه کل زندگی آدم تو سختیا و مشکلات خلاصه شه!!!

همینطوره😂

پاسخ :

من فکر می‌کنم به هرکسی قدر ظرفیتش سختی داده میشه...
شایدم اشتباه می‌کنم نمی‌دونم:)
واران ..
۰۷ خرداد ۹۹ , ۰۷:۱۹

خدا صبرت بده :)

برو خدا رو شکر کن یکیه :)

من خودم کلاس اول که بودم از دو سه تا نیم وجبی مواظبت میکردم :))

البته مادر هم بود ولی خب گاهی که  مادر میرفت بیرون برای خرید نون و گوشت یا سر صف چیزی در اون زمان 

من باید مواظبت دوتاشون و گاها سه تاشون می بودم:)

فکر کن کلاس اول باشی خودت بچه باشی ولی گاهی وقتا باید حواست به دو تا نی نی و یه نیمه نی نی میبودی :))

الانم که قدرم رو نمیدونن :)

 

+

سلام

خدا قوتت بده :)

ولی پستت در عین اینکه پر از تجربه و تفکر اینا بود جالب و خنده دار هم بود :)

مرسی

 

پاسخ :

واقعا خداروشکر:)
مثلا می‌تونست به جای یکی دوتا یا شایدم سه چهارتا باشه:)
سوالی که برام پیش میاد اینه که نقش خواهر بزرگت چی بوده پس؟ 
این مسترم بزرگ‌ بشه قدر منو نمی‌دونه عین روز روشنه برام:(

+

سلام:)
ممنون البته به مامان بیشتر بده:)
آره خودم متوجه شدم ولی خب ببین این مصداق همون جمله‌ست که میگه خنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیز‌تر است:)))
قربانت:*
Agnes :)
۰۷ خرداد ۹۹ , ۱۶:۱۹

اقا دیر شروع نکردین این پروسه رو ؟؟؟؟؟

این پروسه تو خونه ی ما برمیگرده ب پاییز 97 که به مدت 4 ماه طول کشید :((((

و خدارو شکر من این پروسه رو تر م1 و2 بودم و خونه نبودم 

برات صبر میطلبم

پاسخ :

اولین بار وقتی دوسالش بود اقدام کردیم بعد دیدیم آمادگیشو نداره اصلا، پروژه رو متوقف کردیم:)
پاییز ۹۷، داداشت یه‌سال و نیمش بود حدودا نه؟ یکم زود نبوده؟:)))
همین که اون‌موقع خونه نبودی سه هیچ از من جلویی:)
ممنون:(
Ftm 25
۰۹ خرداد ۹۹ , ۰۱:۴۴
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

تقریبا یادم رفته اسمت رو و شک دارم کی بودی ؟! *****؟ شایدم نه . اما پستت رو تو وبلاگ هایی که دنبال میکنم دیدم :))) حتما قبلا ها خیلی میخوندمت

پاسخ :

آره:) خوبه که یادته هنوز:) از ۹۴ فکر کنم می‌خوندیم هم رو. خوشحالم که برگشتی و امیدوارم بازم بنویسی:*
yasna sadat
۱۱ خرداد ۹۹ , ۲۰:۴۲

خیلی مرحله سختیه ...

هیچ جورم نمیگذره اصلا:))

 

پاسخ :

من هرمرحله فکر می کنم خب این دیگه تهش بود و سخت‌تر نمیشه ولی تجربه بعدا ثابت می‌کنه که سخت در اشتباهم!
یاسمن مجیدی
۱۲ خرداد ۹۹ , ۱۲:۵۴

به این جنبه ی بچه داری فکر نکرده بودم. تازه این فقط یک بخش سختشه 

پاسخ :

به خود بچه هم خیلی بستگی داره یاسمن. چیزی‌ که سخت‌ترش می‌کنه مقاومتشون در برابر تغییر و بزرگ‌شدنه.
الان که دارم برات جواب می‌نویسم کنارم نشسته و دارم بهش توضیح میدم که کم‌شدن باد بادکنکاش ربطی به کولر نداره و جریانش یه چیز دیگه‌ست ولی خب قبول نمی‌کنه و ترجیح میده فکر کنه این باد خنکی که از دریچه‌ی کولر میاد همون بادِ بادکنکاشه و کولر این‌بادها رو خورده:/
واران ..
۱۲ خرداد ۹۹ , ۱۸:۵۷

ما چون آواره بودیم اون ایام و جنگ زده  و اون سالها ایام بمباران بود

کوچک ها در شهر دیگری دور از جنجال بمباران  با مادر زندگی میکردیم !!

بزرگای خانواده در شهر خودمون بخاطر رفتن به مدرسه و امتحانات اون سال با پدر زندگی میکردند !!

خواهران تو شهر خودمون مشغول درس و امتحانات نهایی شون بودن !!

نقش خواهران تو اونونور حمایت از برادران بزرگتر از خودم و کوچکتر از خودشون بود .

و من هم همون سال کارم  حمایت از برادران  و کمک به مادر بود :)

 

 

 

+

سلام

ولی تو بخند :)

 

 

پاسخ :

الان که یکم بیشتر فکر کردم یه چیزایی یادم اومد. فکر کنم قبلا تو پست‌هات به این‌موضوع اشاره کرده‌بودی. شرمنده که یادم نبود و پرسیدم.
پس مونس و همدم مادر بودی تو روزای سخت:)

+
سلام
حتما:*
یاسمن مجیدی
۱۲ خرداد ۹۹ , ۲۲:۰۷

😂😂😂 وااااای خدا چقدر بامزه ست 

اینا رو وقتی بزرگ شد براش یادآوری کن خودش بخنده

البته برای من جنبه ی خیال پرداز بودنش هم قابل تحسینه

یادمه قبلا هم اشاره کرده بودی به این خصوصیتش

پاسخ :

یه دفترچه دارم که هرشب، گزارش روزی که گذرونده رو توش‌ می‌نویسم. حرفایی که زده، کارایی که کرده، چیزایی که یاد گرفته، عکس‌العملش در برابر تجربه‌ی جدیدی که داشته و...
خیال‌پردازیش عین بچگی خودمه:) ولی من محافظه‌کار بودم، مستر ریسک‌پذیرتر از منه. خوبه اما گاهی هم نگرانم می‌کنه.
یاسمن مجیدی
۱۳ خرداد ۹۹ , ۱۳:۲۱

چقدر باید قدددانت باشه روزی که اون دفتر رو میدی دستش

پاسخ :

اوممم به قدردانیش فکر نکردم ولی فکر کنم خیلی هیجان‌زده بشه.
وقتی از چیزی ذوق می‌کنه با لحن خاص خودش میگه وای چقدر هیجان‌انگیزه، ممنونم:)
اون‌موقع نمی‌دونم چی میگه:)
x
۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۳:۱۴

اینو خوندم یاد یکی از بچه های دهه نودی فامیل افتادم 

رفته بودیم خونشون ماشین هاشو نشون میداد ... گفتیم چه قشنگه 

 

دونه دونه معذفی کرد .... این جایزه جیش ِِ.... این جایزه پی پی ... این جایزه ی ... 

 

فککن ! بعد ما کتک می خوردیم :))) 

پاسخ :

خداییش نسل سوخته ما بودیم مالاکیتی:(
x
۲۵ خرداد ۹۹ , ۲۳:۰۹

پروژه موفقیت امیز بود یا همچنان در حال تلاشید؟

پاسخ :

آه...
ما بالاخره موفق شدیم مالاکیتی:)
x
۲۸ خرداد ۹۹ , ۱۳:۱۱

عاقا مبارکا باشه :) 

پاسخ :

مرسی:)
1 بنده ی خدا
۰۶ آذر ۹۹ , ۰۵:۰۱

😂فکرنمیکردم درمورد از پوشک گرفتن بچه هم بشه چنین متن قشنگی نوشت.

این موفقیت رو به شما،خانواده و بستگان دور و نزدیک تبریک میگم

پاسخ :

آه مچکرم:)
اجازه بدید از همین تریبون، این نوید رو بدم که مرحله‌ی پوشک‌گیری موقع خواب هم چند روز پیش با موفقیت به پایان رسید:)))
1 بنده ی خدا
۰۶ آذر ۹۹ , ۱۳:۰۳

😂تبرییک

پاسخ :

تشکر^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان