._170_.فراخوان رؤیاها(۴)

بالأخره توانستم با داوران جشنواره ارتباط بگیرم و ازشان بخواهم ناداستانم را نقد کنند. پیشنهاد الهَه بود در واقع. یک‌روز در ایمیلی از دبیرخانه خواستم ایمیل‌هاشان را برایم بفرستد یا نقدهایی که برای اثرم نوشته‌اند. گفتند: آثار داوری شده‌اند و نه نقد. و قرار شد درخواستم را با داوران درمیان بگذارند. اما بعد از چندروز که خبری نشد و سراغی گرفتم برایم نوشتند که مشغله‌ دارند و فرصت چنین کاری را در این ایام ندارند و گفتند بهتر است خودم اقدام کنم. خاطرم نیست چندبار متن درخواستم را نوشتم. پاک کردم و باز از سر گرفتم. باید مودبانه، بسیار مؤدبانه درخواستم را می‌نوشتم. بعد منتظر می‌ماندم ببینم چه می‌گویند. اصلا وقتش را دارند یا نه. اگر وقتش را داشتند تازه می‌توانستم متنم را برایشان بفرستم. راستش کمی هول شده‌بودم. فرهنگ طیفی باز کرده‌بودم که خدای نکرده از واژه‌های سبکی استفاده نکنم! لغت‌ها را دست‌کاری کردم. دیدم ادبی و بدتر شد. باز یک‌چیز دیگر نوشتم و بعد از چندساعت عاقبت برایشان فرستادم. جالب اینجا بود که ده‌دقیقه‌ی بعد یکی‌شان پاسخ داد و یک‌ساعت بعد با سه‌‌‌نفرشان صحبت کرده‌بودم و از هیجان تپیده‌بودم. اصلا انتظار چنین سرعتی در پاسخگویی نداشتم. امیدوارم دیگر هیچ‌وقت در چنین موقعیتی قرار نگیرم. باید به پرسش‌های سه‌نفرشان هم‌زمان جواب می‌دادم. حس می‌کردم چقدر ناتوانم و زمان لعنتی ایستاده‌بود و حرکت نمی‌کرد. تا دوروز بعدش حس حماقت احاطه‌ام کرده‌بود. فکر می‌کردم یک بی‌عرضه‌ی پرمدعای به تمام معنام که حتی نمی‌توانم نرمال صحبت کنم. 

گاهی اینطور می‌شود. لکنت لغت عجیبی است.‌ می‌تواند هر آنچه را که تا چندی قبل برایت مهم بوده لابد به باد بدهد. یک‌موقعیت، یک رابطه، یک‌‌گفت‌وگوی مهم. من هرسه‌ی این‌ها را در این‌‌چندروز از دست داده‌ام. هرکدام به نحوی که در انتها ختم می‌شد به همین لکنت لعنتی. اما با همه‌ی این‌ها توانستم از پس آن‌لحظات بربیایم و با داورها گفت‌وگو‌ی کوتاهی داشته‌باشم.

این را هم بگویم که همان‌روز آمدم اینجا بنویسم که هر‌کدامشان چه گفته. اما بعد پشیمان شدم. بگذارید خیالتان را راحت کنم که قند در دهان من خیس نمی‌خورد و حتما روزی خواهم نوشت. فعلا همین‌قدر بدانید که نظرات بسیار متفاوتی داشتند. تفاوت سلیقه بود که لابه‌لای جمله‌هاشان موج می‌زد. و این کمی‌ گیجم کرده و اصلا نمی‌دانم نقد سازنده‌ای نصیبم شد یا نه. اما حرف‌های پیمان‌ هوشمندزاده فکرم را ساعت‌ها درگیر کرد و یکی دو جمله‌اش مدام از آن‌روز دارد در ذهنم  تکرار می‌شود.

گلاویژ | ۱۷ ارديبهشت ۹۹، ۰۹:۱۹ | نظر بدهید
تسنیم ‌‌
۱۷ ارديبهشت ۹۹ , ۰۹:۳۵

خوبه که قند در دهانت خیس نمی‌خوره، چون خیلی دوست دارم نظرات داورها رو بدونم. همچنین خود داستانت رو بخونم :)

پاسخ :

=)))))))
آره از اون بابت خیالت راحت:) ناداستان هم گذاشتم سرم خلوت بشه از درس و اینا بشینم یه دور بازنویسی و تمیزش کنم بعد آپلود خواهم کرد:)
yasna sadat
۱۷ ارديبهشت ۹۹ , ۱۲:۲۹

خودتو سرزنش نکن واسه هر کسی ممکنه تو اون موقعیت همچین اتفاقی بیفته...

 

 

پاسخ :

یه لحظه حتی پشیمون شدم یسنا:)
لاله :)
۱۸ ارديبهشت ۹۹ , ۰۵:۵۳

ای جان عزیزم :) چه استرسی کشیدی نازز نازی جان❤

 

+موفق خواهی شد نه فورا ولی حتمااااا

پاسخ :

آره خیلی:)

+هوم. بستگی به تلاش خودم داره.
راستی من آدرست رو ندارم:(
یاسمین
۲۰ ارديبهشت ۹۹ , ۲۳:۲۸

یه کیک درست میکنم و چایی دم میکنم تا یه روزی برام اساسی تعریفش کنی

 

پاسخ :

باشه:)
פـریـر بانو
۲۶ ارديبهشت ۹۹ , ۱۵:۱۴

می‌فهمم حس و حالت رو...

و مطمئنم به‌ بار می‌شینه این درختی که داری واسه‌اش تلاش می‌کنی... :)

پاسخ :

امیدوارم یه روزی واقعا به بار بشینه حریر، حتی اگه خیلی طول بکشه که می‌کشه...:)
//][//-/ ..
۲۶ ارديبهشت ۹۹ , ۲۰:۱۲

من هیجانی شدم که اسمم را درست نوشتی :) نمی‌دانم ایرانی‌ها چرا هـ آخر را مثل کسره تلفظ می‌کنند. نامم Elaha ست :) 

 

حرف زدن با آدم‌های بزرگ ترس دارد. نقد شدن ترس دارد. نقد شدن توسط آدم‌های بزرگ مثل این است که در مقابل کسی بایستی و اعتراف به ضعیف بودن بکنی. اه. خیلی استرس دارد. اما تو از پسش برآمدی و چیزی یاد گرفتی :) فرق تو (برنده‌ها) با بقیه همین است. تو از کارهای سختی که بهترت می‌کنند نمی‌ترسی. 

پاسخ :

فکر می‌کنم یکی دوسال پیش بود که از یکی از دوستان افغانستانیم یاد گرفتم. تا قبل از اون، فکر می‌کردم همه‌جا ه‍ آخر رو کسره تلفظ می‌کنند:)

دقیقا. تا قبلش فکر می‌کردم خب چیزی نیست که ازشون یه درخواست می‌کنی و حالا یا می‌پذیرن یا نه. ولی وقتی به مرحله‌ی عمل رسید واقعا دردم اومد. یه لحظه حتی شک کردم و از خودم پرسیدم جدا آمادگی‌شو داری؟ و بعدش گفتم هر چقدرم که درد داشته باشه لازمه برات. مثل شربت تلخی که تو بچگی می‌خوردی و بعدش خوب می‌شدی. درد داره ولی تهش خوب می‌شی. دو سه روز پیش داشتم مصاحبه‌ی سوزان فرای (نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه) رو می‌خوندم و وقتی بحث به ردشدن کارهاش رسید گفت: تحملش آسون نیست. آزرده‌خاطر می‌شید. وقتی داستانی رو که دوستش دارید شدیدا نقد می‌کنند، رنج‌آوره. فقط باید بپذیرید و باور کنید و بفهمید که شما رو طرد نکردند، کسی به شما توهینی نکرده، فقط کارتون رو رد کردند. 
nobody ..
۲۱ تیر ۹۹ , ۱۴:۱۲

منم خیلی دوست دارم که داستانت رو بخونم:))

 

لکنت خیلی وقتا باعث می شه خودم نباشم و اون چیزهایی که دلم می خواد رو نگم. ولی اون حس شادی بعد از تموم کردن می ارزه به سختی های موقع گفتنش :)

پاسخ :

الان بخاطر درسا سرشلوغم یه کم. تو فکرشم بعدا سر صبر بازنویسی کنم و احتمالا بذارم رو وبلاگ:)
دقیقا nobody اون آخیش ته ماجرا، خیلی می‌چسبه به آدم:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان