._169_.فراخوان رؤیاها(۳)

اسامی برگزیدگان جشنواره را اعلام کرده‌اند. نفرات اول تا سوم را. من نیستم در این فهرست. هر دومرحله‌ی قبل که اثرم خودش را کشاند بالا و‌ بالأخره به فینال رسید هیجان‌زده شدم، تپش قلب می‌گرفتم و درحالی‌که نمی‌توانستم یک‌جا بند شوم به حیاط می‌رفتم و چنددقیقه‌ای به کنتور برق خیره می‌شدم بعد دور خانه می‌چرخیدم. و یکم بعدتر از آن به خودم می‌آمدم که چطور از هیجان و خوشی، گُر گرفته‌ام و چنددقیقه بی‌وقفه بلند بلند حرف زده‌ام و به آدم‌های دور و نزدیک خبر داده‌ام که ببینید! ببینید! وقتی از فراخوان رؤیاهام حرف می‌زنم، دقیقا از چه حرف می‌زنم! آدم‌های دور و نزدیک تشویقم می‌کردند و آرزوهای خوبشان را به سمتم روانه می‌کردند. اما امروز با انگشت‌های لرزان و قلبی که در سینه جا نمی‌شد، بیانیه‌ی داوران را کنار می‌زدم تا برسم به اسامی و در انتهاش که دیدم خبری نیست راستش کمی غمگین شدم و چیزی در دلم فشرده شد. نتوانستم. نتواستم به قول الهه آن هیجان اصیل را بار دیگر تجربه کنم. 

چندساعت پیش، نام برندگان را در گوگل جست‌وجو کردم. رزومه‌هاشان را خواندم. آدم‌های موفقی بودند. بازیگر تئاتری که در جشنواره‌ای جایزه‌ی بهترین بازیگر زن را برده یک‌زمانی. نویسنده‌ای که سال‌هاست می‌نویسد، دوره‌های زیادی شرکت کرده و برای نگارش نمایش‌نامه‌ای جایزه گرفته در یک‌جشنواره‌ی دیگر. نفر اول هم با چندمجله‌ی داستان همکاری داشته و برگزیده‌ی جشنواره‌ی معروفی بوده سال پیش. یکی‌شان هم نویسنده‌‌ای بود صاحب سه‌کتاب. سردبیر مجله‌ی فلان هم بوده. در گودریدز کتاب‌هاش را جست‌وجو کردم. نقدها را خواندم. بازخوردهای خوبی گرفته‌بود. مهجبین ظهر می‌گفت: «رقابت سنگینی بوده» گفتم: «من بین این‌ها چه می‌کردم مهجبین؟ من چه‌ام؟ یک‌بلاگر ساده که تا این سن حتی دانشگاه هم نرفته؟ هه! » گفت: «حالا که شناختی‌شان دیگر غصه نمی‌خوری یا کمتر می‌خوری» 

خوب و امنم این‌روزها. با این حسی که در تنم جاری شده و ملغمه‌ای از خواستن‌ها و نرسیدن‌هاست، درس می‌خوانم. تکنیک‌های تازه را تمرین می‌کنم. کار گروهی هم هست. دارم سعی می‌کنم برنامه‌ها را طوری بچینم که به همه‌شان برسم. گاهی از دستم در می‌رود. دیشب حین گفت‌وگو راجع به کار گروهی‌مان، متوجه شدم که ادبیات ناتورالیسم برایم خوب جا نیفتاده. سعی کردند با مثال برایم توضیح دهند. باید برگردم. برگردم و یک‌چیزهایی را پس سال‌ها عمیق‌تر بخوانم. دارم سعی می‌کنم نکات ویراستاری را هم یاد بگیرم. هرروز چنددقیقه‌ای اختصاص می‌دهم بهش. یادگرفتن تسلی‌ام می‌دهد این‌روزها. مهجبین امروز گفت: «مشکل تو این است که شبیه مانیکا فکر می‌کنی. او هم همیشه فکر می‌کرد باید آشپز خیلی بهتری باشد.» 

گلاویژ | ۳۱ فروردين ۹۹، ۲۰:۳۸ | نظر بدهید
گالری عکس بلاگفا
۳۱ فروردين ۹۹ , ۲۰:۴۲

Salam , omidvaram haleton khob bashe  😘 🌷🌹
ma be tazegi weblog zadim , agar dost dashtin sar bezanid ❤
ba tabadol link movafeq bodin khabar bedin link konim ham ro ✔🔥👍😊
[ 🌺 ]

پاسخ :

سلام:/
Reyhane R .
۳۱ فروردين ۹۹ , ۲۱:۱۸

من یکی از اونایی هستم که نوشته هات رو دوست دارم.چه تو جشنواره برنده باشی و چه نباشی! 

و مطمئنم  یه روزی به جاهای خوبی میرسی.

گلاویژ عزیز و دوست داشتنی!

پاسخ :

می‌دونی؟ اگر تشویق‌ها و دل‌گرمی‌های شما دوستان مجازی و نادیده‌ام نبود شاید هیچ‌وقت جسارت این رو پیدا نمی‌کردم  که جدی‌تر به نوشتن فکر کنم!
و ممنونم بخاطر اطمینانی که به رسیدنم داری:*
رهآ ~♡
۳۱ فروردين ۹۹ , ۲۱:۵۴

نمیدونم واقعن چی بگم ..

ولی دلم میخواد به زودی اینجا از موفقیت ها و رسیدن به خواسته هات بخونم. 

پاسخ :

ازت ممنونم رهای عزیزم:*
امیدوارم همینی بشه که میگی، تلاشمو می‌کنم تا همینی بشه که میگی:)
دامنِ گلدار
۳۱ فروردين ۹۹ , ۲۲:۴۰

خسته نباشی از این رقابت شیرینِ سنگین :)

ما که برای رویاهامون فراخوان هم نداده‌ایم تا حالا :))

پاسخ :

مرسی خانم اسپی‌جون:*
ولی من که همیشه نوشته‌هاتو می‌خونم احساس می‌کنم کاملا در مسیرشی:**
وجوج جیم
۳۱ فروردين ۹۹ , ۲۳:۲۵

احساس میکنم باید چیزهایی ازت یاد بگیرم

پاسخ :

اوه...
راستش نمی‌دونم چی بگم، چون می‌دونی؟ من همیشه به تو و یاسمن غبطه می‌خورم. به تجربه‌ای که دارید و اینکه همیشه توی مسیرتون بودید:)
هلما ...
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۰۵:۰۷

گلاویژ جان تو کارت درسته، میدونی چرا؟! چون ترجیحت بر اینه که هرچیزی رو با فکر و بررسی قبول کنی، تعصب خُشک نداری و انعطاف پذیری. من مطمئنم تو اگه بخوای هرروز موفق تر میشی. :)

پاسخ :

واقعا اینطور فکر می‌کنی هلما؟ خیلی دارم تمرین می‌کنم این انعطاف‌پذیری رو. هنوزم رگه‌هایی از تعصب رو دارم. وقتی می‌بینم منو اینطوری می‌بینی برام خوشاینده و فکر می‌کنم این تمرین‌ها داره جواب میده بالأخره:) 
ممنونم از لطفت:* و قول می‌دم تلاشمو بیشتر کنم تا همینی بشه که میگی:)
فرشته ...
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۱۴:۱۸

این نشد یکی دیگه، یادت نره که تو تجربه‌ی خاصی نداشتی و تا اینجا پیش رفتی، دفعه‌ی بعدی یه قدم دیگه و باز یکی دیگه، شاید ناراحت شده باشی ولی مطمئن‌ باش که خیلی زود انقدر از این اول‌ها بگیری که برات عادی بشه و هی چیزهای بزرگ‌تر بخوای :)

+ حتی شیوه‌ی شادیت هم رنگ مردم نی، کنتور اخه؟:)))

پاسخ :

آره. منطقی بخوایم فکر کنیم هنوز هم تجربه‌ی خاصی ندارم:) اما خب روی نقطه‌ی صفر هم نیستم دیگه. تجربه‌ی مفیدی بود به هرحال. 
بله آدمی‌زاد کمال‌گراست و سیری‌ناپذیر:)
+ این شیوه‌ی تخلیه‌ی هیجانم توی آزمون شخصیت‌شناسیم هم بود. پاسخنامه رو فرستادم نخوندی؟:)))
yasna sadat
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۱۴:۲۳

عزیزم:)

 

من مطمئنم تو لایقی به هر چی که دلت میخواد و برنامه ریختی برای آیندت و زندگیت برسی....

پاسخ :

ممنونم یسنا:)
امیدوارم متعهد بمونم به برنامه‌هام :*
فرشته ...
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۲۰:۰۵

خب نمیگم صفری، از نوشتنت هم مشخصه که صفر نیستی ولی میگم نسبت به بقیه که بارها جایزه گرفتن و کتاب دارن و ... بی‌تجربه‌تری و این خودش برات یه تجربه است :)

 

+ چرا خوندم،همون موقع هم گفتم، بازم دارم میگم اخه این چه طرز شادی‌ کردنه؟:)))

پاسخ :

آره منظور خودمم همین بود در واقع:) فکر کنم اشتباه متوجه شده‌بودم منظورت رو.

+این سوال خانواده هم هست راستش:))
فاطمه :)
۰۲ ارديبهشت ۹۹ , ۰۱:۱۶

گلاویژ...

پاسخ :

آه فاطمه...:*
یاسمن مجیدی
۰۲ ارديبهشت ۹۹ , ۲۰:۵۶

اول از همه تبریک میگم بهت بابت اینکه اسمت بین چنین افرادی بوده

دوم اینکه حتلت رو وقتی که داری با استرس میری تا اسامی برنده ها رو ببینی کاملا درک میکنم چون برای خودمم بارها پیش اومده و دقیقا یکی یکی اسم ها رو با کندی رد می کردم به امید دیدن اسم خودم.

دیگه اینکه چه جالب شد برام چون منم امروز داشتم درباره ادبیات ناتورالیستی می خوندم.

برات آرزوی چنان موفقیت بزرگی رو دارم در زندگی که حتی امروز برات دور از تصور باشه.و امید دارم که به اون روز می رسی.

پاسخ :

مرسی یاسمن:*

اوهوم‌. منم حالا می‌دونم چه حس دلهره‌آوری داره.
اوه جدا؟ چه خوبه تابستون که سرمون خلوت‌تر شد هماهنگ کنیم برای هم‌خوانی بعضی کتابا:) 
چیزی که حتی نتونم تصورش کنم از الان؟ چه آرزوی خفنی:*
لاله :)
۰۳ ارديبهشت ۹۹ , ۰۱:۱۲

تو قطعا روزو ساعت مشخصی به هدفت میرسی :) تو قوی ترین و مهربون ترین و صبور ترین گلاویژ دنیایی و ما‌دوست داریم ساعت ها نوشته های تورو بخونیم و هیی ای هی ای هی فیض ببریم....

 

موفق ترین خواهی شد در اینده ای نزدیک :)

فقط میتونی یکم ناراحت بشی بیشتر نه ها

پاسخ :

تو کجایی؟؟؟:)) من خیلی وقته آدرست رو تو اینوریدرم ندارم و آدرسی که ازت داشتم دیگه وبلاگتو نشون نمیده فکر‌ می‌کردم بی‌خبر رفتی!

اوهوم می‌دونم:) ساعت خدا دقیقه. 
مرسی از انرژی که همیشه بهم دادی و میدی و من چقدر خجالت می‌کشم از این‌همه کافی نبودن برای شنیدن این حرف‌ها و محبت‌ها:)

هیوا جعفری
۰۵ ارديبهشت ۹۹ , ۱۵:۵۵

سلام گلاویژ عزیز

وقتی از تلاشت خوندم خیلی خوشم اومد چون به نظرم خیلیا حتی جسارت قدم برداشتن رو هم ندارن

خودتو با اونا اصلن مقایسه نکن. به نظرم با روش خودت تلاش کنی و جسارت های این چنینی داشته باشی می تونی به چیزهایی که می خوای برسی. به نظرم می تونه انگیزه باشه 

و این که من به شخصه حسابی طرفدارتم و عاشق نوشته هاتم پس ناامید نشو 

پاسخ :

سلام هیواجان
آره دیگه سعی کردم مقایسه نکنم راستش. چون منطقی هم نیست اصلا. 
خیلی مرسی:* ناامیدم نمی‌شم قول بنداگشتی:)
سایه سین
۰۸ ارديبهشت ۹۹ , ۰۳:۱۵

همیشه ستودم این روحیه ی جنگجو و پر تلاشت رو و همیشه ته دلم ایمان عجیبی دارم به موفقیتت. واقعا برات کف میزنم که انقدر تو مسیر آرزوهات قدم برمیداری و براشون میجنگی.

عاشق قلمتم و مطمئنم یه روزی اسمتو تو صدر میبینیم و‌ یه روزی کتابتو ورق میزنیم و غرق میشیم تو دنیای کلماتت و سرشار از لذت میشیم گلاویژ جان دلم.

پاسخ :

کاش بتونم خوب جنگیدن رو یاد بگیرم سایه...

مرسی:* امیدوارم بیاد اون روز و با هم جشنشو بگیریم. تا اون‌موقع حتما تو هم حسابی تو حرفه‌ات ترکوندی و حتی شاید خیلی زودتر:*
nobody ..
۲۱ تیر ۹۹ , ۱۴:۱۸

همه ی نویسنده های موفق برگشت خوردن داستان های کوتاه و برنده نشدن توی مسابقات رو تجربه کردن، و می دونی خیلی خوبه که ناامید نمی شی و ناامید نشدی. من خیلی قلمت رو دوست دارم و نوشته هات رو و مطمئنم یه روز موفق می شی :))

پاسخ :

خب راستش، تازه شروع کردم داستان نوشتن رو. کمتر از یکساله حتی. و باید بگم هنوز خیلی چیزا هست که بلد نیستم و کم‌کمک دارم یاد می‌گیرم. خیلی زوده برای ناراحت شدن سر این قضایا. چندروز بعد از این جشنواره، تو یه جشنواره دیگه هم دوباره این ناکامی تکرار شد. این بار منطقی‌تر بودم ولی. چون به تنها چیزی که فکر می‌کنم رشده دیگه. اینکه توقف نکنم رو پله‌ها. امیدوارم یه روزی این پروژه‌ای که شروع کردم به جاهای خوبی برسه. الان چندوقته ازش چیزی نمی‌گم،‌ متوقف نشده. منتظر یه خبرم تا فاز دومش رو شروع کنم:))
nobody ..
۲۳ تیر ۹۹ , ۱۹:۴۵

منم امیدوارم که به جاهای خوبی برسه این پروژه‌ای که شروع کردی. خیلی روحیه ی سرسختی داری به نظرم و کلی آرزوهای خوب خوب می کنم برات :*

و گلاویژ عزیزم یه سوال، تو قبل از این که داستان نوشتن رو شروع کنی هم می نوشتی؟ :) دل نوشته و از این چیزا.

پاسخ :

ممنونم nobody، خیلی انرژی گرفتم از حرفت، تلاشمو می‌کنم به جاهای خوبی برسونمش:*
آممم، آره می‌نوشتم. اما دل‌نوشته نه. بیشتر ناداستان و اینا بود. به صورت غیر حرفه‌ای البته:) ولی فیدبک‌های خوبی بهم می‌دادن و همین انگیزه‌ی خوبی بود واقعا:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان