._168_. فراخوان رؤیاها(۲)

انگار همه‌چیز دیر و از دهن‌افتاده‌ است. زن برنج خیسانده برای خورشتی که دیروز پخته و گذاشته ته یخچال. دیشب، شیفت مرد بوده که برود قرص‌های پدربزرگ را بدهد و بماند تا صبح. می‌گوید آن‌جا خوابش نمی‌برد. یا خیلی سرد است یا خیلی گرم. من شب را خوابیده‌ام. پسِ ساعت‌ها بیداری خوابیده‌ام. زن پرسید: «چندساعت؟» گفتم: « بیست‌ویک ساعتی می‌شود به گمانم.» گفتم: «ضعف دارم و نمی‌توانم بلند شوم.» زن برایم ماکارونی داغ کرد و آورد. گفتم: «باید بیدار بمانم.» گفت: «باید بخوابی» گفتم: «سرماخوردگی لعنتی برنامه‌هام را به هم ریخت.» گفت: «بقیه‌اش بماند برای فردا.» گفتم: « مباحث امروز را جمع کرده‌ام، اما کار داستانم مانده.» گفت: « من هم خورشتم را پخته‌ام و برنجم مانده.» صورتم را با آب سرد شستم. چندبار. برگشتم به خودم. به کاری که باید تمام می‌شد. کمی درباره‌ی پلات خواندم. نطفه‌ی چندروزه‌ی داستانم را نگاه کردم. نطفه‌ی ضعیفی بود. یک برگه‌ی آسه گذاشتم روبروم. خط‌کشی کردم. سعی کردم خانه‌ها را پر کنم. با پلاتی که از قبل نوشته‌بودم مشکل داشتم. پاک کردم از نو نوشتم. آرمینا یکی از تمرین‌های نیل‌گیمن را نوشته بود. یک‌داستان کوتاه بود. گذاشته‌بودم سر فرصت بخوانم. یک‌تمرین معمولی نبود. باید تحلیل می‌شد. خواندمش. چند‌نکته یادداشت کردم. سوالی که داشتم هم اضافه کردم که بعد در ایمیلی که برایش می‌فرستم بپرسم. ۲۲/۵ساعت شد. آمدم بخوابم یادم آمد که باید گزارش هم می‌نوشتم اینجا. یک‌کار گروهی را هم نرسیده‌بودم انجام دهم. بعد دیگر چیزی نفهمیدم. بیدار شدم و دیدم مرد صبح برگشته و خوابیده. زن می‌خواست برنج بگذارد. صبحانه را دیر می‌خوردم. گزارش را دیر ثبت می‌کردم. باید کار گروهی را با تأخیر شروع می‌کردم. نطفه را نگه‌ داشته‌‌بودم و فکر می‌کردم به جز آن، چقدر همه چیز دیر و از دهن‌افتاده است.

گلاویژ | ۲۹ فروردين ۹۹، ۱۰:۳۱ | نظر بدهید
محسن رحمانی
۲۹ فروردين ۹۹ , ۱۱:۱۷

قشنگ و جالب ممنون.

پاسخ :

مرسی:)
واران ..
۲۹ فروردين ۹۹ , ۱۲:۵۷

چقدر خوب نوشتی مثل همیشه و یه کم از همیشه بهتر .

آرامبخش و ملایم و حال خوب کن !!

خیلی متن آرام و خوبی بود انصافا.

ممنون بخاطر حس آرامشی که با خودش به همراه داشت و به من تزریق کرد.

 

 

 

سلام روله :)

خوبی ؟!

دلم برات تنگ شده بود خوبه که نوشتی بلکه بیام اینجا و احوالتو بپرسم :)

 

پاسخ :

چقدر خوشحالم که می‌بینم دوست داشتی:*

سلام عزیزم:)
خوبم به خوبیت:)
می‌دونی؟ چقدر جای خالیت واقعا احساس میشه چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم با فاصله‌گذاری از راه دور در آغوش می‌فشارمت:دی
فرشته ...
۲۹ فروردين ۹۹ , ۱۳:۰۹

من هم مهمون داشتیم و امروز هم داریم و نتونستم کار گروهی رو انجام بدم، گمونم امروز هم نتونم :(

 

+خیلی خوبه که می‌بینم برنامه‌ریزی انقدر برات مهمه، نمیدونم چرا من نتونستم هیچ‌وقت برنامه‌ریزی رو درست یاد بگیرم :/

پاسخ :

عوضش فردا که سرت خلوته می‌تونی انجام بدی و برسی به بقیه:)

+ من واقعا سخت در چارچوب قرار می‌گیرم و خیلی اهل برنامه‌ریزی نیستم ولی متاسفانه وقتی کارام زیاد و سنگین باشه چاره‌ای ندارم جز برنامه‌ریزی و اولویت‌بندی وگرنه به ربع کارامم نمی‌رسم!
واران ..
۲۹ فروردين ۹۹ , ۱۸:۰۵

ممنونم از لطف و محبتت عزیزم :*

 

 

 

+

فاصله گذاری از نوع هوشمنده دیگه؟!:دی

ممنونم 😘😍😍🤗🤗

 

 

 

پاسخ :

:*
+
بله بله دقیقا از نوع هوشمند:)))))
حسنا ...
۲۹ فروردين ۹۹ , ۱۸:۵۲

وای خدا چقد سرت شلوغه! من اگه باشم میشینم گریه میکنم. 

ولی بذار بگم تو متنت عاشق اونجایی‌ام که میگه من هم خورشتم را گذاشته‌ام و برنجم مانده. حس میکنم یه معنی‌ای هست این تو که هنوز درکش نمیکنم. 

پاسخ :

این اواخر یکم سر خودمو شلوغ کردم بلکه یکم با کیفیت بگذرن روزهام. خسته‌بودم از کرختی راستش.
مامان من حرفاش اغلب معنی‌داره:))))
Agnes :)
۳۱ فروردين ۹۹ , ۲۲:۳۳

خوشحالم بعد از گذشت 6 سال هنوز وبلاگت میخونم همین :)

پاسخ :

گفته‌بودم از نورچشمی‌هایی؟ نگفته‌بودم؟ خب الان می‌گم*__*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان