._106_.با مانتو گُل منگلیم رفتم کافه :))

عصر پنجشنبه که با دختر خاله بزرگه داشتیم پیاده می رفتیم خیاطی، بهش گفتم واقعا نمی دونم برم داخل به خانومه چی بگم؟؟؟ اصلا اگه گفت چرا انقدر دیر اومدی چه بهونه ای بیارم؟؟؟ به نظرت بعد از یه سال و دوماه منو یادش هست؟ اصلا اگه مانتو هامو گم و گور کرده باشه چی؟

.

درو که وا کردیم فقط بچه ی قدونیم قد به چشم می خورد که به صف وایساده بودن برا پرو لباس فرم مدرسه شون، ماماناشون هم یه گوشه جمع شده بودن و بلند بلند حرف می زدن،  حینی که محو شلوغی شده بودیم یهو یه صدای نیمه بلندِ آشنا گفت پارسال دوست امسال آشنا، سرمو برگردوندمو دیدم همون خیاطه ست که با خنده داره نگام می کنه و میگه قرار شد بری یه هفته بعد بیای نه یه سال بعد :)) خودمم خنده ام گرفته بود فکرشو نمی کردم همچین حافظه ای داشته باشه، سرش شلوغ بود و مرتب صداش می کردن یه نیم ساعت منتظر موندیم و بعدش رفتم کنارشو گفتم اگه سرتون خیلی شلوغه برم چند روز دیگه بیام، گفت نه نه جان خودت هیچ جا نرو می ترسم دوباره بری یه سال دیگه بیای  همینجا وایسا، تند تند رفت گشت مانتوهامو پیدا کرد، موقع تحویلشون هم گفت دیدی چه خوب هم خودتو یادم بود هم مانتوهاتو؟ خنده ام گرفته بود گفتم مانتوهامو هم که یادتون بود، ماشالا به این حافظه :) گفت امانت مردم دستم باشه بخوامم نمی تونم فراموش کنم، اون روز هم که اومدی با عجله رفتی نتونستم شماره تو بگیرم وگرنه زودتر از اینا خودم بهت زنگ زده بودم... 


روز جمعه با بچه ها قرار گذاشتیم دور هم جمع شیم یکم سرچ کردیم و یه کافه رو در نظر گرفتیم که جای دنج و قشنگی بود بعد متوجه شدیم که در حال تعمیره، انتخابای دیگه هم داشتیم ولی ترجیح دادیم این دفعه یه جای جدید رو امتحان کنیم، یه کافه ی دیگه رو در نظر گرفتیم و قرارمون شد ساعت 7، ولی من چون تا ساعت 6 درگیر بچه داری بودم تا دوش گرفتم و لباسامو اتو کردم و حاضر شدم یکم دیر شد یکی از همون مانتو گل گلی هایی که پنجشنبه از خیاطی تحویل گرفته بودمو پوشیدم و روسری ای که سوغات گنبد بود و آژانس هم ده دقه دیر اومد و ساعت 7 ونیم رسیدم، کلی هم ازشون عذرخواهی کردم بابت تاخیرم(خیلی آن تایمن همشون)، از اکیپ پنج نفره مون که داره 9ساله میشه فقط جای مریم خالی بود که تهران بود، بچه ها سفارش نداده بودن و منتظر من مونده بودن، سفارشامونو دادیم و شروع کردیم به حرف زدن و تعریف کردن، نیلو گفت مربی مهدکودک شده و صبح ها مثل من سرکاره، گفتم چجوری با این همه بچه سروکله می زنی؟ سخت نیس؟ گفت سخت که هست، بعضیاشون خیلی پرخاشگرن و بچه های دیگه رو می زنن و باید چهارچشمی حواسمون باشه که کسی کتک نخوره، بعضی هاشونم انقدر کمبود محبت دارن که یه لبخند بزنی می پرن بغلت... زهرا هم تو نمایندگی قلم چی کار می کنه رفته دوره شو گذرونده فکر کردم پشتیبان شده بعد متوجه شدم قسمت کلاسای رفع اشکال و ایناست. 

شب بود و  حالا حالا ها می خواستیم بمونیم و حرف بزنیم و قرار نبود به شام خونه برسیم بریوش سفارش داده بودیم، حالا خوردنشم فیلمی بود، هرکاری می کردیم نمی تونستیم با کارد تیکه کنیم، خولاصه گفتم بچه ها شما تو خونه هاتون با کارد نون تیکه می کنین و چنگال می زنین می خورین؟ گفتن نهههه والا، گفتم خو خواهرانم راحت باشین رودروایسی که نداریم با هم، کاردا رو گذاشتیم کنار و شروع کردیم با دست تیکه کردن و خوردن:)  آدم که با رفیقای چندین ساله اش رودروایسی نداره... والا بوخودا:))) خب من طبق معمول غذا خوردنم طول کشید و آخر همه تموم کردم نیلو گفت یادمه قبلاها سرعت عمل داشتی تو خوردن، چی شده الان عین لاک پشت می خوری؟ گفتم یادته خانوم دال سال آخر چی می گفت؟ می گفت شماها کنکوری هستین بعد از ظهرا باید بیدار بمونین هرچی غذاتونو آروم تر بخورین دیرتر خوابتون می بره، منم از همون موقع عادت شده برام که آروم و یواش بخورم، چند دقه بعدش داشتم براشون تعریف می کردم که خانواده ی گرام سوسیس و کالباس رو تحریم کردن و خلاصه یه مدته سوسیس خونم اومده پایین که نیلو پرید گفت همون دبیری که خیلی به حرفاش گوش می کردی یبارم درباره ی سوسیس و کالباس حرف زد برامون یادت نیس؟ منم گفتم فکر کنم اون جلسه من غایب بودم چیزی یادم نیس :) 

خلاصه بعدشم دسر و نوشیدنی و این چیزا سفارش دادیم و تا بیارن برامون حرف زدیم و یکم عکس گرفتیم 

این میز گوشه ی کافه بود و کتاب گذاشته بودن و بعضی از میزها کتاب برمی داشتن و می خوندن، برام جالب بود که روی میز گذاشته بودن آخه معمولا کتابای کافه ها رو تو قفسه یا دکور دیده بودیم نه روی میز

کتاب تو، تویی؟ روی میز بود دیدمش یاد من، منم افتادم دلم تنگ شد :(

ما حافظشو برداشتیم و فروغ برامون فال می گرفت، خدمتتون عارضم که حافظ جان فرمودن ما هم همین روزا میریم قاطی مرغا و خلاصه کیلیلیلی و این حرفا :) 

دیوارش خیلی خوشگل بود پراز تابلو های هنری که نقاشی با قهوه بودن، الان کلی پشیمونم چرا ازشون عکس نگرفتم :||


دسرامونو هم خوردیم و تا ده و نیم موندیم و بعدش با هم خداحافظی کردیم :( معلوم نیست باز کی جور بشه همدیگرو ببینیم بچه ها دانشگاشون شهرای مختلفه و جمع شدنمون دور هم سخته تازه امسال مریم که اصلا نیومد و الان یه ساله ندیدمش... سهم دیدنمون از فروغ هم شده فقط تابستونا، ولی خوشحالم که با همه ی این دوری ها و ندیدن ها از این صمیمت چیزی کم نشده و هنوزم همون دخترای دوازده ساله ایم فقط در ابعاد بزرگتر :)) 

آهان این عکس رو زهرا کاملا یهویی گرفته بود قیافه ی هاج و واج و نگاه متعجب من وقتی نیلو داره یه چیزیو تعریف می کنه، دیدنیه :))) عکس بدون کراپ خیلی داغونه ولی انقدر بامزه ست این صحنه که پاکش نکردم و یادگاری نگهش داشتم :) 

گلاویژ | ۱۸ شهریور ۹۶، ۲۲:۴۵ | نظر بدهید
Dr. Nelii
۱۹ شهریور ۹۶ , ۰۳:۱۷
😍😍دوستیتون پایدار*__*

پاسخ :

مرسی عزیزم 😍😍
tiara .n
۱۹ شهریور ۹۶ , ۱۱:۲۳
حالا اون خیاطه زنگ نزد یعنی تو یکسال گذاشتیش به امان خدا؟؟😐😐من بودم هرروز میرفتم ببینم آمادس یا نه😑😑
به قول نلی دوستیتون پایدار

پاسخ :

از بس تنبلم :||| یک سال نه یکسال و دوماه، 
مرسی عزیزم :)) 
میم . الف
۱۹ شهریور ۹۶ , ۱۱:۳۵
چه کافه ی خوشگلی:)
خوشمان آمد:)))

پاسخ :

اوهوم خیلی دنج بود :)) 
آرام :)
۱۹ شهریور ۹۶ , ۲۳:۴۰
عکس خوشگل و با کیفیت:)
 چه دوست های خوبی :)
موفق باشی😚

پاسخ :

مرسی آرام جان:) 
همچنین 😘
یاسمین زهرا غریب
۲۱ شهریور ۹۶ , ۱۰:۵۷
خخخخ بلاخره پست هات برام باز شد.
اخ خوشبحالت.
یعنی میشه یه روزی من و تو و سحر هم باهم اینطوری بریم کافه؟؟؟
واقعا دلم خواست😣😣😣😣😣😣😣😣😣

پاسخ :

ان شاءالله میشه :) 
منم خیلی دلم می خواد عزیزم 😘
shadow
۲۲ شهریور ۹۶ , ۱۶:۴۵
کامنتای پستای قبلیت چرا بستست؟

پاسخ :

بعد از یه هفته بسته میشن 
x
۰۳ مهر ۹۶ , ۲۲:۱۲
وااای چه حافظه ای :) دمش گرررم

پاسخ :

خودمم از تعجب خنده ام گرفته بود :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان