._86_.

به زور پلکامو باز نگه داشته بودم، دیگه نمی تونستم بعد از 38ساعت بیداری مقاومت کنم رفتم اتاقو گفتم تا خودم بیدار نشدم کسی سراغم نیاد، واسه اولین بار کچلشون نکردم که حتما حتما حتما اگه تا فلان ساعت بیدار نشدم بیاین یه پارچ آب یخ بریزین رو کله ام تا خواب از سرم بپره عواقبشم به گردن خودم، واسه اولین بار آلارم گوشیمو واسه سه ساعت بعد و سه ساعت و پنج دقه ی بعد و سه ساعت و ده دقه ی بعد تنظیم نکردم...
خوابیدم...
به یک ساعت نکشید دراتاقم باز شد،
گفت یه خبر بد... سرمو از زیر پتو آوردم بیرون، نگاش کردم و گفتم نگو لطفا، مردم از خبر بد شنیدن، چشامو بستم تا خوابم نپره
نرفت، یکم تو اتاق قدم زد و گفت خیلی خبر بدی بود خیلی ناراحت شدم
گفتم کنجکاوم نکن خیلی خوابمه، بعد گفت بیچاره بچه اش...
گفتم چی شده؟ بیچاره بچه ی کی؟
گفت شوهر ح تو اوج جوونی سکته کرد و مرد...
باورش خیلی سخت بود واسم، خواب کاملا از سرم پرید، سرجام نشستم و با آه گفتم بیچاره بچه اش...
سال ها به هر دری زدن نتونستن بچه دار شن، دوماه بعد از به دنیا اومدن مستر یه پسر یه ماهه رو به فرزندی گرفتن اسمشو گذاشتن بهداد،شادی رو به خونه شون آورد، خوشبختیشون تکمیل شده بود..
چون اسمش شبیه اسم مسترمون بود و یه ماه ازش کوچیک تر بود خیلی دوسش داشتم و برام عزیز بود، حالا شوهر ح مرده، تو اوج جوونی، اونم با سکته ای که این روزا مد شده...
بهداد برای دومین بار یتیم شد، آخه این بچه چه گناهی داره؟ چرا اینقدر بدشانسه :( از خانواده ی خودش که شانس نیاورد برای دومین بار یتیم شد :( بی پدر شد :(
گلاویژ | ۱۴ ارديبهشت ۹۶، ۰۷:۴۹
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان