._125_.در صبح زیبای ماه آوریل


می گذارم اولین لقمه را او بردارد و زل می زنم به حالت چهره اش بعد از خوردن اولین لقمه ی کوکویی که نصفش زیادی سرخ شد و نصف دیگرش وا رفت:/ می پرسم  «چطور شده؟» و می شنوم «عالی». به خیالش من نمی دانم که این حرف ها را برای دلخوشک من می زند تا عذاب وجدان نگیرم که از همان روز اول سفر مامان، از پس یک کوکو هم برنیامدم. چند دقیقه ی بعد ظرف هارا می گذارم توی سینک و به آشپزخانه ای که در طی همان یک ساعت، زیر و رو شده و بوی روغن سرخ شده می دهد نگاهی میندازم و رهایش می کنم به حال خودش تا بماند برای بعد. 

.

.

 دفترچه ی مشکی با گل های درشت روی جلدش که برگ های کاهی داشت و برایم عزیز و دوست داشتنی بود درست مثل هدیه دهنده اش را باز می کنم و می نویسم:

فرشته و بانوچه ای که صبح امروزتان مورخ دوازدهم ماه آوریل دوهزار و هجده را با من گذراندید، سلام! 

فرشته ای که صبح امروز قرار بود بیایم دنبالت و بعد محل قرارمان عوض شد و گفتم باپنج دقیقه تاخیر می رسم و پنج دقیقه شد ده دقیقه، شد یک ربع، و تو به روی خودت هیچ نیاوردی و وقتی به گل فروشی رسیدم قبل از خودت لبخندت را دیدم، روسری سبزِ باهاری به سر داشتی و در همان نگاه اول چقدر مهربان، دوست داشتنی و مودب به نظرم آمدی.  بعد از سوار شدنمان ازت پرسیدم  «بانوچه به زمان حساسه؟» و گفتی «آره» و من پیشاپیش خودم را Block forever دیدم. 

بانوچه ای که هرچه درماشین، فرشته تماس می گرفت و پیام میداد جوابش را نمی دادی و خیال می کردم مورد خشم و غضبت قرار گرفته ایم بابت نیم ساعت تاخیرمان. از استرس به راننده گفتم همینجا نگه دارید، تا خودمان را به کافه برسانیم و قول و قرار کوچه گردی های قبل از کافه را با فرشته کنسل کردیم. 

فرشته ای که با هم تو کوچه های تنگ و نفس گیر و شبیه به هم گم شدیم و هر چه بیشتر در دل محله فرو رفتیم هراسمان بیشتر شد و راه آمده را برگشتیم تا بالاخره کافه را پیدا کردیم و همانجا روی تختی که در کوچه گذاشته بودند نشستیم به انتظار و سدِ دلهره و اضطراب کنار رفت و دوساعت تمام نگاهمان گره خورده بود بهم و بی وقفه حرف می زدیم، از خودت، از خودم، خواهرزاده ات، برادرم، عقایدت، تفکرم، وبلاگت، وبلاگم،دبیرستانت، مدرسه ام، رشته ات، علاقه ام،نهاییت، کنکورم، دوستانت، دوستانم و هربار که یکیمان در حال گفتن بود آن یکی چشم هایش گرد می شد و دهانش باز می ماند از این همه شباهت و تفاهم.

بانوچه ای که در طول آن دوساعت، نگاهمان به انتهای کوچه بود تا بیایی و بارها تماس گرفتیم وهر بار بیشتر از قبل نگرانت می شدیم تا بلاخره آمدی آن هم برخلاف انتظار من، از پشت سرمان، اول صدایت را شنیدم و بعد خودت را دیدم،ساعت و انگشتر بنفشت را که دیدم خندیدم و هیچ نگفتم،  روسری زیبایی به سر داشتی با گل های درشت بنفش، که می گفتی  «بهم نمیاد» اما زیبا بود و زیباترت کرده بود. کفش هایت را درآوردی و همانجا کنارمان نشستی، روی تختی که در کوچه بود و بالاترش نوشته شده بود «این مکان برای عکس برداریست، نشستن ممنوع است» .. و چقدر جدی و کم حرف و اخمو تصورت کرده بودم و چقدر خاکی و راحت و خوش برخورد بودی، چقدر موقع ورود تعارف تکه پاره کردیم و کوتاه نیامدی تا من جلوتر رفتم، چقدر کافه چی بی ادب بود وقتی صاف صاف توی چشم هایم نگاه کرد و دستش را گرفت جلو دهنش طوری که شما نبینید ولی بشنوید حرف هایش را، و گفت « چقدر حرف زدین » و منی که جلوتر از شما ایستاده بودم سرم را برگرداندم و رفتم بالا و چقدر دلم می خواست برگردم و جواب درخوری بدهم اما چه کنم که حق با او بود و هرسه تایمان حین بالارفتن هی عذرخواهی کردیم و از حرص می خندیدیم . 

فرشته ای که چقدر کافه را دوست داشتی و هوای عاشقی کردن زده بود به سرت و بانوچه ناامیدت کرد که ما فقط دوتادختریم و خبری از نیمه ی به قول خودت گور به گور شده نیست . 

بانوچه ای که همان ابتدای آشنایی ازم پرسیدی  «چرا کم می نویسی» و یکم بعدش پرسیدی  «راستی اسمت چیه؟» و یکم بعدتر‌ش باز پرسیدی  «ازچه سالی می نویسی؟» و جواب دادم «از 91 تو بلاگفا»  و داغت را تازه کردم و اشاره کردی به فرشته که زیر سر اوست، همه چی زیر سر اوست، به هوا رفتن یک شبه ی بلاگفا و آرشیو ها همه زیر سر اوست، من اما با فرشته ندارتر از این ها بودم و هیچ به رویش نیاوردم و بخشیدمش:) 

کافه چی که آمدی برای سفارش و منو را دادی دستمان و چه صبورانه منتظر ماندی تا انتخاب کنیم و چه صبورانه تر وقتی جلوی چشم هایت می گفتم  «بستنی مخصوصش که چارتا اسکوپه با یه بیسکویت و زیرشم آبه»  « نه اینم خوب نیست دفعه قبل دوساعت طولش دادن تا حاضر کردن»...  «نمی دونم، اینو امتحان نکردم نمی تونم مسوولیتشو قبول کنم که خوشمزه باشه»  مرا بیرون نینداختی یا حرصت را خالی نکردی و حتی وقتی از حضورت در یک قدمی ام کلافه شدم و گفتم «شما برین من خودم میام پایین سفارش میدم» به گفتن «نه، منتظر می مونم» بسنده کردی و چند دقیقه بعدش خوشمزه ترین بستنی گلاسه هارا آوردی برایمان. و کاش کافی چی اول هم مانند تو مودب و مشتری مدار بود.

فرشته ای که با هدیه های قشنگت غافلگیر و شرمنده مان کردی رفیق. 

بانوچه ای که هوس تاب بازی کرده بودی و پشیمانت کردم و جریان پاره شدن نخ کنفی زنگوله را یادآورت شدم و وقتی هنوز چشممان از دیدن هم سیر نشده بود گفتند تعطیل است و رفتیم پایین و موقع حساب و کتاب بحث بزرگ و کوچک بودن را کشیدی وسط و وقتی گفتم  «بزرگی که به سن نیست آخه» جواب دادی «به عقل هم باشه من بزرگترم» و من کم آوردم در مقابلت و کافه را ترک کردیم و هیچ یادم نبود که می خواستم جعبه ی صدف ها را نشانت بدهم. و چقدر قدم زدن در آن هوای باهاری کنار ساحل، با تو و فرشته که جنس دغدغه هایتان عجیب شبیه من بود و نه تنها زبان و لهجه ی هم که زبان دل هم را می فهمیدیم، برایم غنیمت بود. 

فرشته ای که وقتی عکس مینداختیم خودت را چک می کردی فقط و اگر خوب افتاده بودی می گفتی خوب است و اگر مطابق میلت نبود باید دوباره تکرار می کردیم و اگر من اعتراض می کردم می گفتی «نبابا، خوب افتادی» و  خودت نمیدانی که بدیهی ست ندانی که چقدر این اعمالت در نظرم شیرین و بامزه بود. بیا قبول کنیم که آن روز، روز عکسِ ما نبود :) 

بانوچه ای که روز، روزتو بود، به هرجا نگاه می کردیم سفید و بنفش می دیدیم از گل های پارک که یکدست سفید و بنفش بودند تا چادری که در محوطه بود و رنگش به یاسی می زد. 

فرشته و بانوچه ای که دقیقه های آخر را روی نیمکتی پشت به دریا و رو به نخل ها و خیابان نشسته بودیم و حیفم میامد که لحظه های باهم بودنمان دارد ته می کشد، از اینکه اولین دیدار وبلاگیم را در صبح زیبای ماه آوریل با مهربانی و محبتی از جنس خودتان برایم رقم زدید، متشکرم :) 


+روایت دیدار به قلم فرشته

+روایت دیدار به قلم بانوچه 

گلاویژ | ۲۷ فروردين ۹۷، ۰۹:۰۸ | نظر بدهید
حوا ...
۲۷ فروردين ۹۷ , ۰۹:۱۷
حسابی خوش گذشته پس :)

پاسخ :

خیلی 
جای شما و چند نفر دیگه خالی :) 
لیمو جیم
۲۷ فروردين ۹۷ , ۰۹:۴۵
چقدر خوب که اولین قرار وبلاگیت بهت خوش گذشته :-)

پاسخ :

آره خداروشکر 
جفتشون واقعا دوست داشتنی و راحت بودن :) 
ان شاءالله قرارم با تو :) 
♫ شباهنگ
۲۷ فروردين ۹۷ , ۰۹:۵۰
همیشه به خوشی :)

پاسخ :

مرسی :) 
همچنین برای شما:) 
بوبک جان
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۰:۲۱
چقدر خوب :)
چقد خوبه هم کلی حس خوب از دیدار وبلاگی داشتین اون حس نزدیکی بدون دیدن هم و همینطور فضاها و مکان های خوبی که رفتین کلی حس خوب ساختن :)
چرا به هوا رفتن آرشیو بلاگفا زیر سر فرشته س؟ :دی
شما دبیرستانی هستی؟نمیدونستم۰اگر سوالی کمکی خواستی روی من حساب کن عزیزم :)

پاسخ :

واقعا 
خودمم انتظار نداشتم انقدر باهاشون راحت باشم چون شناخت زیادی ازشون نداشتم فقط وبلاگاشونو می خوندم، فضاش واقعا تاثیر داشت تو حس و حال خوبمون:) 
چون وقتی اومد بلاگفا وبلاگ ساخت، بلاگفا درجا پکید :))) 
نه، کاش بودم:دی 
من سه ساله پشت سد کنکور گیرافتادم، چشم سوالی بود حتما میام سراغت :) مرسی :) 
فرشته ...
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۰:۴۲
اقا من بد عکسم شماها خوشکل و خوش عکسید،هر چی می‌گرفتیم شماها خوب می‌افتادید ولی مال من عجیب نچسب بود واسه همین‌ خودمو چک می‌کردم، اره واقعا روز عکسمون نبود:)))
این نیمه‌ی گم‌ و گور منم سوژه‌ای شدها، بذار پیداش کنم حتما میارمش دست بوستون:)))
من الان دلم هواتون رو کرده تکلیف چیه؟

پاسخ :

آغا، من تو نصف عکسا یا کج ایستادم یا چشام بسته اس که:|
خوش به حالش که از الان معروف شده :دی
تکلیف اینه که پا شی بری ترمینال الان :)) 
فرشته ...
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۰:۴۴
از همینجا از تمام دوستان بلاگفا عذرخواهی میکنم که یک سال بعد اومدنم بلاگفا پوکید:| ولی انصافا برادر ثریا بیشتر بیشتر میتونه موثر باشه ها چون ۶ ماه بعد از بلاگ زدن اون بود:)))

پاسخ :

دوستان بلاگفایی ببخشیدش و  حلالش کنید و از سر تقصیراتش بگذرین و به آرشیو بلاگفاییتون که فرشته با همدستی علیرضا شیرازی فرستادن هوا هم فکر نکنین، کاریه که شده، انسان ممکن الخطاست، این دنیا به کسی وفا نکرده و خلاصه ببخشیم تا بخشیده بشیم و از این حرفا :دی
فرشته ...
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۰:۵۶
خدایی من به خواهرم هم نشون دادم عکسها رو کلا در این که تو از هممون خوشکل تر افتادی تو عکسها هم نظر بودیم:)
پسر نیست که لامصب لوک خوش شانسه:))
+ ممنونم که طلب حلالیت کردی برام ،دیگه به هر حال اتفاقیه که افتاده:))

پاسخ :

چجوری هم نظر بودین آخه؟ :)) من که تو نصفش پلک زدم، اَی خِدا 
نکنه خوباشو نفرستادی برام :))) 
+دیگه چیکار کنم، کاریه که ازم برمیاد همین که به بیان کاری نداشته باشی خوبه :))) 
فرشته ...
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۱:۰۶
همشو فرستادم،الان که دقت میکنم میبینم انگاری هر کس فقط از نظر خودش بد افتاده:)) تازه صورت قرار بود سانسور بشه:))
اینو دیگه خودمم دلم نمیاد چیزیش بشه، کل ارشیو خودمم میپره:))

پاسخ :

آخه تو نصفشم کج ایستادم:)))))))  همش تقصیر باد بود عکسامونو خراب کرد:(((
خداروشکر :) 
فرشته ...
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۱:۱۴
اقا در کل خوشتیپ بودی کج افتادنت هم خوب شده:)))
باد نذاشت عکس درست بگیریم( روسری من تو عکس شاهده) اما انصافا یه روز خیلی عالی رو با وزیدنش برامون ساخت، از خدا تشکر میکنم که با هوای خوبش باهامون همکاری کرد:))

پاسخ :

فرشته :)))) 
آره خداروشکر بهتر از این بود تو آفتاب تبدیل به کلوچه بشیم :دی
میم . الف
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۴:۴۸
:))

پاسخ :

:))) 
مسـ ـتور
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۵:۴۰
چرا همه دارن همو می بینن اما من این وسط بی بهره ام؟!
فکر کنم تا آخرش مثل اسمم مستور بمونم بین شما بلاگرا...

پاسخ :

منم تا دوماه پیش انقدر غر زدم که تا حالا دیدار وبلاگی نداشتم که بالاخره شد:) 
ان شاءالله دانشگاه، جایی قبول بشی که بلاگر زیاد داشته باشه، چندنفرشونو ببینی :)) 
هاتف ..
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۸:۲۰
من حدود ۱۴ ساله می نویسم حدود ولی حتی یک دیدار وبلاگی نداشتم
برای من خوندش شاید جالب باشه که این حس و تجربه اش چه شکل و شمایلی می تونه داشته باشه .
چون من شخصا زیاد اهل دیدار وبلاگی نیستم .
ولی ظاهرا که خوش گذشته . همیشه به خوشی :)

پاسخ :

منم بعد از 6سال، این اولین دیدار وبلاگیم بود قبلا انقدر محافظه کار بودم که تا همین پارسال حتی نمی گفتم اهل کجام :/
بله خداروشکر خوش گذشت:)  خوش باشین شما هم:) 
ftm lale
۲۷ فروردين ۹۷ , ۱۸:۲۹
چقدر جذاب نوشتین هر سه تا تون 
از سه زاویه
خیلی دوست داشتنی بود 
خوش بگذره بهتون همیشه 

پاسخ :

آره اینکه اصل ماجرا یکیه، ولی هرکسی از زاویه دید خودش روایت می کنه جالبه برا خواننده ها و حتی خود روایتگرا :))) 
مرسی عزیزم، خوش باشی تو هم:) 
Nelii 💉📚
۲۷ فروردين ۹۷ , ۲۰:۲۸
وای قرار وبلاگی خیلی خوبه، خوشحالم که تجربش کردی عزیزم*__*
چه روز خوبی بوده:))

پاسخ :

آره دیدی؟ انقدر غر زدم که آخرش خودمم تجربه کردم :دی
اوهوم، خیلی :) 
tiara .n
۲۷ فروردين ۹۷ , ۲۳:۴۶
وای که چقدر دیدن ادمای وبلاگی خوب و جذابه😍😍ایشالا بشه که ببینمت♥️

پاسخ :

آره خیلی 😍😍
ان شاءالله 97 قسمت بشه حتما :) 
mn :)
۲۸ فروردين ۹۷ , ۰۰:۲۷
چه حسی خوبی داشت این متن
روحم تازه شد...🌿
دلم گردش خواست☺️ولی حیف وقتش نیست

پاسخ :

دوماه دیگه تمومه همه چی :) 
آدم واقعا نیاز داره به گردش و دیدار های دوستانه، به قول خودت روحش تازه میشه :) 
لادن
۲۸ فروردين ۹۷ , ۰۸:۰۹
 چقدر خوب که خوش گذشته . انقدر حس نوشته ات خوب بود که به منم خوش گذشت....

پاسخ :

جای شما خالی لادن جان :) 
عزیزم 😍 خوش باشی همیشه :) 
بانوچـ ـه
۲۹ فروردين ۹۷ , ۱۲:۰۹
عه جعبه ی صدف هاااااا
بریم باز پس؟ ایندفه یواش تر حرف میزنیم کافه چی سرسام نگیره


خب من هی میگم خودم حساب میکنم هی گوش نمیدین شما باید یه چی بگم که بهتون بربخوره کوتاه بیاین :))

پاسخ :

بریم :) ولی من این دفعه کوچه گردی تو دهدشتی رو هم خواهانم :دی
بر نخورد، ولی کم آوردیم :))) 
آسـوکـآ آآ
۲۹ فروردين ۹۷ , ۱۹:۲۵
همیشه به شادی و خوشی عزیزم :)

پاسخ :

ممنونم آسوکا جان :) همچنین برا شما
باران یعنی تو برگردی . . .
۰۱ ارديبهشت ۹۷ , ۲۰:۰۵
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است

اول اردیبهشت روز حضرت سعدی بر همه دوستداران شعر و ادب پارسی گرامی باد....
علی رضا عظیمی راد
۰۲ ارديبهشت ۹۷ , ۱۲:۱۵
سلام
فرا رسیدن اعیاد شعبانیه و قرارگرفتن در جرگه 100 وبلاگ برتر بیان در سال 96 را خدمت شما تبریک عرض میکنم.
محجبه میزبان نگاه ها و افکار زیبای شماست.
mohajabe.blog.ir

پاسخ :

سلام 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان