می گذارم اولین لقمه را او بردارد و زل می زنم به حالت چهره اش بعد از خوردن اولین لقمه ی کوکویی که نصفش زیادی سرخ شد و نصف دیگرش وا رفت:/ می پرسم «چطور شده؟» و می شنوم «عالی». به خیالش من نمی دانم که این حرف ها را برای دلخوشک من می زند تا عذاب وجدان نگیرم که از همان روز اول سفر مامان، از پس یک کوکو هم برنیامدم. چند دقیقه ی بعد ظرف هارا می گذارم توی سینک و به آشپزخانه ای که در طی همان یک ساعت، زیر و رو شده و بوی روغن سرخ شده می دهد نگاهی میندازم و رهایش می کنم به حال خودش تا بماند برای بعد.
.
.
دفترچه ی مشکی با گل های درشت روی جلدش که برگ های کاهی داشت و برایم عزیز و دوست داشتنی بود درست مثل هدیه دهنده اش را باز می کنم و می نویسم:
فرشته و بانوچه ای که صبح امروزتان مورخ دوازدهم ماه آوریل دوهزار و هجده را با من گذراندید، سلام!
فرشته ای که صبح امروز قرار بود بیایم دنبالت و بعد محل قرارمان عوض شد و گفتم باپنج دقیقه تاخیر می رسم و پنج دقیقه شد ده دقیقه، شد یک ربع، و تو به روی خودت هیچ نیاوردی و وقتی به گل فروشی رسیدم قبل از خودت لبخندت را دیدم، روسری سبزِ باهاری به سر داشتی و در همان نگاه اول چقدر مهربان، دوست داشتنی و مودب به نظرم آمدی. بعد از سوار شدنمان ازت پرسیدم «بانوچه به زمان حساسه؟» و گفتی «آره» و من پیشاپیش خودم را Block forever دیدم.
بانوچه ای که هرچه درماشین، فرشته تماس می گرفت و پیام میداد جوابش را نمی دادی و خیال می کردم مورد خشم و غضبت قرار گرفته ایم بابت نیم ساعت تاخیرمان. از استرس به راننده گفتم همینجا نگه دارید، تا خودمان را به کافه برسانیم و قول و قرار کوچه گردی های قبل از کافه را با فرشته کنسل کردیم.
فرشته ای که با هم تو کوچه های تنگ و نفس گیر و شبیه به هم گم شدیم و هر چه بیشتر در دل محله فرو رفتیم هراسمان بیشتر شد و راه آمده را برگشتیم تا بالاخره کافه را پیدا کردیم و همانجا روی تختی که در کوچه گذاشته بودند نشستیم به انتظار و سدِ دلهره و اضطراب کنار رفت و دوساعت تمام نگاهمان گره خورده بود بهم و بی وقفه حرف می زدیم، از خودت، از خودم، خواهرزاده ات، برادرم، عقایدت، تفکرم، وبلاگت، وبلاگم،دبیرستانت، مدرسه ام، رشته ات، علاقه ام،نهاییت، کنکورم، دوستانت، دوستانم و هربار که یکیمان در حال گفتن بود آن یکی چشم هایش گرد می شد و دهانش باز می ماند از این همه شباهت و تفاهم.
بانوچه ای که در طول آن دوساعت، نگاهمان به انتهای کوچه بود تا بیایی و بارها تماس گرفتیم وهر بار بیشتر از قبل نگرانت می شدیم تا بلاخره آمدی آن هم برخلاف انتظار من، از پشت سرمان، اول صدایت را شنیدم و بعد خودت را دیدم،ساعت و انگشتر بنفشت را که دیدم خندیدم و هیچ نگفتم، روسری زیبایی به سر داشتی با گل های درشت بنفش، که می گفتی «بهم نمیاد» اما زیبا بود و زیباترت کرده بود. کفش هایت را درآوردی و همانجا کنارمان نشستی، روی تختی که در کوچه بود و بالاترش نوشته شده بود «این مکان برای عکس برداریست، نشستن ممنوع است» .. و چقدر جدی و کم حرف و اخمو تصورت کرده بودم و چقدر خاکی و راحت و خوش برخورد بودی، چقدر موقع ورود تعارف تکه پاره کردیم و کوتاه نیامدی تا من جلوتر رفتم، چقدر کافه چی بی ادب بود وقتی صاف صاف توی چشم هایم نگاه کرد و دستش را گرفت جلو دهنش طوری که شما نبینید ولی بشنوید حرف هایش را، و گفت « چقدر حرف زدین » و منی که جلوتر از شما ایستاده بودم سرم را برگرداندم و رفتم بالا و چقدر دلم می خواست برگردم و جواب درخوری بدهم اما چه کنم که حق با او بود و هرسه تایمان حین بالارفتن هی عذرخواهی کردیم و از حرص می خندیدیم .
فرشته ای که چقدر کافه را دوست داشتی و هوای عاشقی کردن زده بود به سرت و بانوچه ناامیدت کرد که ما فقط دوتادختریم و خبری از نیمه ی به قول خودت گور به گور شده نیست .
بانوچه ای که همان ابتدای آشنایی ازم پرسیدی «چرا کم می نویسی» و یکم بعدش پرسیدی «راستی اسمت چیه؟» و یکم بعدترش باز پرسیدی «ازچه سالی می نویسی؟» و جواب دادم «از 91 تو بلاگفا» و داغت را تازه کردم و اشاره کردی به فرشته که زیر سر اوست، همه چی زیر سر اوست، به هوا رفتن یک شبه ی بلاگفا و آرشیو ها همه زیر سر اوست، من اما با فرشته ندارتر از این ها بودم و هیچ به رویش نیاوردم و بخشیدمش:)
کافه چی که آمدی برای سفارش و منو را دادی دستمان و چه صبورانه منتظر ماندی تا انتخاب کنیم و چه صبورانه تر وقتی جلوی چشم هایت می گفتم «بستنی مخصوصش که چارتا اسکوپه با یه بیسکویت و زیرشم آبه» « نه اینم خوب نیست دفعه قبل دوساعت طولش دادن تا حاضر کردن»... «نمی دونم، اینو امتحان نکردم نمی تونم مسوولیتشو قبول کنم که خوشمزه باشه» مرا بیرون نینداختی یا حرصت را خالی نکردی و حتی وقتی از حضورت در یک قدمی ام کلافه شدم و گفتم «شما برین من خودم میام پایین سفارش میدم» به گفتن «نه، منتظر می مونم» بسنده کردی و چند دقیقه بعدش خوشمزه ترین بستنی گلاسه هارا آوردی برایمان. و کاش کافی چی اول هم مانند تو مودب و مشتری مدار بود.
فرشته ای که با هدیه های قشنگت غافلگیر و شرمنده مان کردی رفیق.
بانوچه ای که هوس تاب بازی کرده بودی و پشیمانت کردم و جریان پاره شدن نخ کنفی زنگوله را یادآورت شدم و وقتی هنوز چشممان از دیدن هم سیر نشده بود گفتند تعطیل است و رفتیم پایین و موقع حساب و کتاب بحث بزرگ و کوچک بودن را کشیدی وسط و وقتی گفتم «بزرگی که به سن نیست آخه» جواب دادی «به عقل هم باشه من بزرگترم» و من کم آوردم در مقابلت و کافه را ترک کردیم و هیچ یادم نبود که می خواستم جعبه ی صدف ها را نشانت بدهم. و چقدر قدم زدن در آن هوای باهاری کنار ساحل، با تو و فرشته که جنس دغدغه هایتان عجیب شبیه من بود و نه تنها زبان و لهجه ی هم که زبان دل هم را می فهمیدیم، برایم غنیمت بود.
فرشته ای که وقتی عکس مینداختیم خودت را چک می کردی فقط و اگر خوب افتاده بودی می گفتی خوب است و اگر مطابق میلت نبود باید دوباره تکرار می کردیم و اگر من اعتراض می کردم می گفتی «نبابا، خوب افتادی» و خودت نمیدانی که بدیهی ست ندانی که چقدر این اعمالت در نظرم شیرین و بامزه بود. بیا قبول کنیم که آن روز، روز عکسِ ما نبود :)
بانوچه ای که روز، روزتو بود، به هرجا نگاه می کردیم سفید و بنفش می دیدیم از گل های پارک که یکدست سفید و بنفش بودند تا چادری که در محوطه بود و رنگش به یاسی می زد.
فرشته و بانوچه ای که دقیقه های آخر را روی نیمکتی پشت به دریا و رو به نخل ها و خیابان نشسته بودیم و حیفم میامد که لحظه های باهم بودنمان دارد ته می کشد، از اینکه اولین دیدار وبلاگیم را در صبح زیبای ماه آوریل با مهربانی و محبتی از جنس خودتان برایم رقم زدید، متشکرم :)