._89_.ثانیه های کلیشه ای

بعضی وقت ها انقدر دلم یک دوستِ عادی می خواهد، یک نفر که پیشنهادش برای روز تعطیل، خوردن چلوکباب و راه رفتن و خرید کردن از یک پاساژ شلوغ در وسط شهر است، آفتاب هم که افتاد کمی پیاده روی در پارک ملت و شاید بستنی دستگاهی چه اشکالی دارد؟ 

مگر نه اینکه باید زندگی کرد؟ باور کنیم که تمام زندگی کارهای مهم و جدی نیست! مدام کتاب خواندن و حرف های گنده زدن و به رخ کشیدن <من بیشتر می دانم>ها نه، نیست! 

حتما برای خودتان رفیق درجه یکِ عادی پیدا کنید، که شما را از قوانینِ تکراری معاشرت بکند و ببرد! 

باور کنید گاهی خرید از یک مغازه تی شرت فروشی، که حراج کرده است و قیمت هایش 999تومن کلیشه است!  عجیب لذت دارد. اما شما برای رفتن به آنجا پا می خواهید. 

آدم های عادی در زندگی های غیر عادی، شبیه به غیر عادی ترین مکانی هستند که شما در آن بخشی از خودتان را رها می کنید... 

صابر ابر 


__________________________

1- این روزها برای هیچ کاری وقت کافی ندارم،همین اندازه که از پس برنامه های خشک و کلیشه ای جمع بندی بربیایم برایم کافیست محکوم شده ام به کتاب های قطوری که از  سنگینی واژه ها و سنگینی وزنشان دیگر رغبتی به خواندن دوباره شان نیست... روزی 600بار روزهای باقی مانده را می شمارم و به ذهن خسته و پژمرده ام دلداری می دهم که می گذرد این روزگار تلخ تر از زهر... و به همان اندازه مضطرب و نگران می شوم که اگه نشود چه؟ اگر دوباره محکوم شوی چه؟ دیگر یادم نمی آید که دقیقا هدفم چه و کجا بود فقط دارم می جنگم که مدیون نشوم که دوباره محکوم نشوم که نمی شوم، عاقبت من مشخص است در نهایت به آنچه که می خواهم می رسم، چند ماه مانده... فقط کاش تا آن موقع شوق و شوری باقی بماند، زیرا رسیدن به علایقم در آینده وقتی خبری از خودم نیست ارزشی ندارد...! 


2- آخرین روز های اردیبعشق را با عطرِمرطوبِ دسته نعناع های تازه ی خشک شده ی مادر جان می گذرانیم، این هم یکی از هزاران عادت هر ساله ی مادرجانمان ست که نعناعِ آش رشته و کشکِ بادمجانش را با دستان خود خشک کند :) 

 


3- جنگِ روانی و آشوبِ فکری بین کاندیداها و طرفدارانشان بسیار آزاردهنده ست خدا کند زودتر جمعه بیاید و خلاص شویم، سعی می کنم کمتر در بحث ها و جانبداری ها شرکت کنم و تخریب نمی کنم توهین نمی کنم انتخابم را کرده ام و کنار ایستاده ام... فقط نگرانم... حال و هوای انتخابات امسال، خرداد 88را به یادم می اندازد، نتیجه ی انتخابات هر چه باشد من از شنبه ی پیشِ رو می ترسم، خدا کند فتنه ی 88 دیگری رقم نخورد :(


پ ن1: این پست را برای تو گذاشتم توتو جان، ببخشید اگر باب میلت نبود :) 

پ ن2: مرسی از کامنت های خصوصی پست قبل و تبریک تولد مستر :)

پ ن3:کامنت های خصوصی به دقت خوانده می شوند ولی پاسخ داده نمی شوند :) 

پ ن4: روشنای عزیز لطفا آدرس وبلاگت رو برام بذار :) 

گلاویژ | ۲۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۲:۳۹
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان