._186_. لاک‌پشت شدن چه آسان...

حالا که دارم این پست را می‌نویسم ساعت ۶:۵۶ است. خانه شبیه سردابه‌ای تاریک و نمور و سرد است. بیداریم؛ به جز مرد که چند دقیقه پیش خوابش برد و گفت ۸:۲۰ بیدارش کنم. این بچه هم رفته کریر نوزادی‌اش را پیدا کرده آورده روی کمرش سوار کرده و دارد وسط هال می‌خزد! دیشب به من می‌گفت: «آبجی، کاش من یک لاک‌پشت بودم.» و تا صبح نکشید که لاکش را پیدا کرد. نمی‌دانم چرا پسِ ماه‌ها آمده‌ام که فقط همین را بنویسم درحالیکه که برنامه‌ی دیگری برای پست ۱۸۶ داشتم. شاید اصل قضیه همین برنامه‌هاست که نباید باشند و هستند. دارم فکر می‌کنم در این سال‌ها چه خواسته‌های کوچک و ممکنی را برای خودم ناممکن کرده‌ام. و او چه هوس‌های بزرگ، آنی و ناممکنی را برای خودش ممکن کرده... حتی اگر کامل و واقعی نباشد اما نمایشی خلاقانه، به‌قاعده و تجسمی از اقناع لحظه‌ای باشد.

گلاویژ | ۸ شهریور ۰۰، ۰۷:۰۵ | نظر بدهید
واران ..
۰۸ شهریور ۰۰ , ۰۷:۴۱

سلام ناخدا گلاویژ ^__^

خوش اومدی 🌸🌸

صفا آوردین 🌸

خوبین ؟!

کم پیداین ناخدا ؛)

 

اون بچه خوردنی را به جای من بوس باران کن :***

به چند علت 

اولیش اینکه باعث شد بعد از این همه مدت تو بیایی دستی به سر و صورت کشتی به ساحل نشسته ات  بزنی :)

دومی هم ، همین نوشتنت حال خوبی داشت و دارد 😍

سومی در هر صورت اون بچه خوردنی است و باید قشنگ خوردش :))

خدا حفظش کنه اون خوشمزه دوست داشتنی قشنگ رو ❤❤😘

خدا برای همدیگه حفظتون کنه الهی 🙏❤

 

 

+

سوالی که از خودت پرسیدی من الان دارم از خودم میپرسم و فعلا به جوابی نرسیدم امیدوارم به جواب مورد نظر برسم .

نمیدونم چون اول صبح است و هنوز در حال استراحتم این شکلی شدم یا نه باید واقعا منم فکر کنم به این سوال و جوابش!؟

ولی سوال خوبی بود :)

مرسی

 

++

امیدوارم همیشه بیایی بنویسی هر چند ماه هم باشه باز برای ما غنیمت است❤❤

قلم ات مانا ناخدا گلاویژ گیان  ❤

 

 

پاسخ :

سلام واران:))
تو هم خوش اومدی، مرسی، مرسی:)) دلم می‌خواد بگم دیگه تموم شد و برگشتم، اما چون بارها گفتم و بعدش تا مدت نامعلومی غیبم زده ترجیح می‌دم وعده و قولی ندم:) 
بعد از بیداری‌اش حتما:) 
مرسی بابت دعای قشنگت، ان‌شاءالله خدا عزیزان تو رو هم حفظ کنه.

+آممم راستش متوجه نشدم منظورت از سوال چی بود. سوال پرسیده بودم توی پست؟
نسرین ⠀
۰۸ شهریور ۰۰ , ۰۸:۲۶

کاش ما هم با خلاقیت بچگی‌هامون بزرگ شده بودیم و اینقدر زیر بار زندگی خرد نمی‌شدیم.

پاسخ :

می‌دونی نسرین دلم می‌خواد بگم زیر اون بار رشد کردیم، بالغ شدیم و معنای حقیقی زندگی رو درک کردیم، اما بعد به خودم می‌گم به چه قیمتی؟ چیزی که زیر این بار از دست دادیم جسارت، هیجان، معصومیت و بخشی از هوش خلاق کودکی بود که نابود شدند... کاش یک روز می‌فهمیدم که می‌ارزید یا نه.
روناهی ^^
۰۸ شهریور ۰۰ , ۱۰:۲۹

صبح که با ستاره گلاویژ روبه رو شدیم یه ذووق کردیم و گفتیم خداجون مرسی که صبحمون با ستاره گلاویژ شروع شد *-*

پاسخ :

روناهی نازنین، تو خیلی به من لطف داری و از این بابت قدردانم:) چند پستی که این اواخر گذاشتی رو با فیدخوان خوندم و به نظرم توی نوشتن پیشرفت خوبی داشتی. نقل‌وانتقال وبلاگ‌ها به فیدلی که تمام شد به وبلاگت سر می‌زنم. مراقب خودت باش:*
حدیث
۰۹ شهریور ۰۰ , ۱۲:۳۲

همه‌ی ما تو کودکی سرشار از این دست خلاقیت‌ها هستیم و ممکن کردن ناممکن‌ها.. جبر و شرایطی که

هممون باهاش آشنایی داریم، همه چیز رو در خودش می‌بلعه و دیگه اثری از اون کودک باقی نمی‌گذاره متاسفانه..

داشتم فکر می‌کردم که چقدر همیشه سحر خیزی :))

پاسخ :

خیلی عجیبه حدیث، هر کدوممون خاطراتی از بچگی داریم که ریسک‌پذیر و خلاق بودنمون در خلالش هویداست و از یه جایی به بعد انگار که اون نور کمرنگ و محو شده... بهش عمیق که فکر کنیم می‌بینیم خیلی غم‌انگیز، ترسناک و حسرت‌انگیزه.

:)))))) نه، من کلا شب‌ها نمی‌خوابم! اختلال خواب دارم و معمولا روزی ۴ساعت اونم بعدازظهر‌ها یا قبل از غروب می‌خوابم. گاهی هم یه روز درمیون می‌خوابم.
لیالی ..
۱۰ شهریور ۰۰ , ۱۱:۰۷

می‌دونی، دلم یک جرعه کودکی می‌خواد واقعا..

پاسخ :

وقتی کودک بودیم هم دلمون می‌خواست بزرگ شیم یادته؟
Reyhane R .
۱۰ شهریور ۰۰ , ۲۲:۰۶

چه خوب که اومدی و نوشتی همین پست کوتاه رو گلاویژ (:

دلمون تنگ شده بود برات.

پاسخ :

آااا، ریحانه*_* چقدر به یادت بودم این مدت، بارها خواستم بیام و جور نشد. چند روزی هست که برگشتم و دارم پست‌های تو و بچه‌ها رو از جایی که نخوندم با فیدخوان کم‌کم می‌خونم. دلم می‌خواست این غیبت بلندمدتم رو بندازم گردن کانالم و بگم که اونجا بیشتر حضور دارم ولی خب اونجا هم کم بودم این مدت؛ مشکل از اون نبود، از خودم بود:))
خیلی خوشحال شدم کامنتت رو دیدم:*
توکــا (:
۱۰ شهریور ۰۰ , ۲۲:۳۷

هعی روزگار...

پاسخ :

ای بابا...
MIS _REIHANE
۱۱ شهریور ۰۰ , ۲۱:۰۴

احساس میکنم خیلی از ماهاهم زیر بار خواسته هامون و نخواسته هامون لاکپشت شدیم.سنگین، کند.و هر وقت میترسیم بهش رجوع میکنیم و تو دل سنگ شدش میخزیم. حتی اگرروزها موقع دویدن و شب ها موقع گرما لاکمون رو لعنت کنیم. و این تصویر چقدر عاجزانست. بقا یافتن در لاک خویشتن.

اما خب، خواستم بگم دربست سر فلسطین بلوار الیزابت رو تو یه شب بهاری گوش دادم.البته بهارش رو یادم نیست، تاریکی خونه رو یادمه و رختخواب. اما خب. قشنگ بود.ممنون.

پاسخ :

چقدر این تصویری که ساختی رو دوست داشتم ریحانه... چه مفهوم حقیقی و عمیقی داشت این سطرهات...

خوشحالم که این اپیزود رو گوش کردی، خودم بارها گوشش کردم و هنوز برام تکراری نشده، بهت توصیه می‌کنم بقیه اپیزودهای رادیو دیو رو هم امتحان کنی، خیلی دوست‌داشتنی هستند و تا مدت‌ها در خاطرت می‌مونند.
یاس گل
۱۶ شهریور ۰۰ , ۱۳:۰۵

بچه ها خبر دادن برعکس اینجا که دیگه فعال نیستی،توی کانالت خیلی خبرهاست.

ولی من دلم می خواد همینجا بمونم و منتظر پست های دیر به دیرت باقی بمونم

پاسخ :

من واقعا تمایل دارم اون بچه‌ها رو ببینم و بپرسم آر یو کیدینگ می؟:))
راستش من اونجا هم خیلی کم پست می‌ذارم و واقعا خبر چندانی نیست:)
اما راجع به پست‌های دیر به دیرم، برای خودم خیلی ناراحت‌کننده و فرساینده ست امیدوارم بتونم فعالیت بیشتری در وبلاگ و کانال داشته باشم زین پس.
x
۱۷ شهریور ۰۰ , ۱۰:۱۱

عزیزم :) 

بار آخر که نشونم دادیش موهاش بلند شده بود و حالا دار 

چقدر خوبه .... 

این اتفاق به خودی خود قشنگ نیست که لاک پیدا کرده برای خودش 

قسمت قشنگش این جاست که یه خواهر هنرمند داره که دیدش آنقدر جذابه به موضوعات واسه نوشتن 

 

پاسخ :

مالاکیتی، ما هنوز موهاش رو کوتاه نکردیم و الان بلندتر هم شده:)

دلم نمی‌خواد تعارف کنم و بگم که لطف داری ولی باور کن اعمال خلاق اون، از دید من جذاب‌تره:)
نوای غم
۲۵ شهریور ۰۰ , ۰۱:۳۷

سلام و عرض ادب

مطالب مفید و جذابی دارید

ممنون میشم از سایت ما هم دیدن فرمایید

سایت نوای غم

navayegham.com

پاسخ :

سلام.
صبا ‌
۰۱ مهر ۰۰ , ۰۷:۱۲

به‌به چه خوش برگشتی

پاسخ :

مرسی صبا*-*
دامنِ گلدار
۰۵ مهر ۰۰ , ۰۰:۲۹

آیا دوباره از سحر قلم شما قراره جادو بشیم؟ :)

پاسخ :

فعلا نوبت منه که از سحر قلم دوستانم جادو بشم:)
حدیث
۰۷ مهر ۰۰ , ۱۱:۴۷

مدتیه که صداها برام جذاب‌تر شدن.. عکس بی‌هوا تا دلت بخواد دارم، الخصوص از دوره کارشناسی که سر کلاسا می‌گرفتم :))

پاسخ :

وقتی صداها ملغمه‌ای از هیاهو باشند پناه می‌برم به عکس‌ها، وگرنه که آره صدالبته صداها جذاب‌ترند:)
آقاگل ‌‌
۰۷ مهر ۰۰ , ۱۵:۵۵

کاش منم لاکپشت باشم و زودتر اون لاک محبوبم رو پیدا کنم! در حال حاضر همین رو می‌خوام فقط.

پاسخ :

بعضی از لاک‌ها هم پیداکردنی نیستن البته، ساختنی‌ان:)
فرشته ...
۱۴ مهر ۰۰ , ۲۰:۳۶

حس میکنم دیگه رویا و خلاقیت‌های کودکی‌مون هم داره خشک میشه، زمان زمان حسرت خودن به بچه‌هاست.

پاسخ :

یا شاید هم جسارتمونه که از دست می‌ره؛ وگرنه رویاها که سرجاشونن فقط شکل عوض می‌کنن.
x
۰۹ آبان ۰۰ , ۲۲:۲۳

الان در کنج ترین گوشه ی ذهنم دیدم که تو هم آبان ماهی هستی 

تولدت مبارک عزیزم :) 

 

یقین دارم که تو و شایان از بهترین نویسنده های دوره ی خودتون میشید ‌‌..

پاسخ :

ممنونم ازت مالاکیتی:)

شایان رو نمی‌شناسم، کاش آدرسی می‌ذاشتی برای آشنایی بیشتر باهاش:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان