._107_.


من از خیلی چیز ها می ترسیدم :

از مادیان سپید پدر بزرگ

از مدیر مدرسه

از قیافه عبوس شنبه

چقدر از شنبه ها بیزار بودم 

خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد 

عصر پنجشنبه تکه ای از بهشت بود

شب که می شد در دور ترین خواب هایم 

طعم صبح جمعه را می چشیدم 


سهراب سپهری 

_______________________________


1- باهزار بدبختی بیدار شدم، ساعت 8ونیم بود، دیرم شده بود، یادم رفته بود مانتومو اتو کنم، تندتند دست و رومو شستم و اومدم اتاق و اتو کردم، سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون، وقت نداشتم صبحونه بخورم... سر خیابون تاکسی گرفتم، سوار که شدم یه خانوم میانسال با تیپ اداری نشسته بود، ناخناش به طرز نامرتب و یکی درمیون لاک داشتن، لاک صورتی :) ، یاد بچگیام افتادم که وقتی مادربزرگم خواب بود یواشکی و نامحسوس با دخترخاله ام می رفتیم بالا سرش و به طرز ناشینانه ای ناخناشو لاک می زدیم، این لاک نامرتب هم حتما دستپخت نوه ی اون خانوم بود... راننده از مسیر همیشگی من منحرف شد و مسیر دورتری رو انتخاب کرد تا اون خانوم رو برسونه، خانومه گفت کنار دبیرستان فلان پیاده میشم، کرایه شو که حساب می کرد پیاده شدم تا مجبور نشه از سمت چپ درو وا کنه، منتظر بودم پیاده شه که راننده بهش گفت کرایه تون بیشتر میشه، خانومه زیر بار نمی رفت می گفت هر روز همین قدر کرایه میدم، بحث بالا گرفت منم همینطور بیرون ماشین وایساده بودم منتظر،  نمی تونستمم برگردم تو ماشین چون خانومه درحال پیاده شدن داشت بحث می کرد و یه پاش بیرون بود، بالاخره با عصبانیت و داد از ماشین پیاده شد، راننده هم کرایه رو پرت کرد طرفش، خانومه بیشتر عصبانی شد و گفت مگه من گدام که پولمو برمی گردونی، نمی خوای بنداز صدقات و سریع رفت تو مدرسه، منم سوار شدم و راننده گازشو گرفت، هزار تومنی ها هم همونطور کنار جدول خیابون موندن... 

2-آموزشگاه که رسیدم ماشین آقای سین لام رو تو پارکینگ دیدم، تقریبا ده روزی بود که مرخصی گرفته بود و رفته بود مسافرت، وسایلمو که گذاشتم رو میز، رفتم اتاقشونو باهاشون سلام و احوال پرسی کردم، گفت دیروز چرا نیومدین؟ فکر کردیم خانوم الف سین شما رو هم فراری داده، خنده ام گرفت و گفتم نه راستش دیروز کسالت داشتم مرخصی گرفتم... یک ساعت بعدش صدام کرد رفتم اتاقش، گفت برا ازمونامون یه پشتیبان لازم داریم، کار سنگینی هم نیست فقط موقع برگزاری آزمون باید باشین و قرائت پاسخ برگا و صدور کارنامه و اینکه ماهی یبار با بچه ها تلفنی صحبت کنین، برنامه رو هم که مشاور بهشون میده فقط اگه سوالی چیزی داشتن راهنمایی شون باید بکنین که شماهم تجربه شو دارین، حقوقشم جدا از حقوق ثابتتون پرداخت میشه، نظرتون چیه؟ یکم ساکت موندم و گفتم راستش آقای سین لام من بلاتکلیفم هنوز، نتایجو هنوز نزدن، شاید یه شهر دیگه قبول شم و ترک کار کنم، اگه همینجا هم قبول شم که برنامه ام فشرده میشه و به جای صبح بعدازظهرا میام آموزشگاه و فکر نکنم برسم کارای پشتیبانی رو انجام بدم و اگه مردود بشم هم مدت کمی اینجا می مونم و بعدش ترک کار می کنم، بهتره روی من حساب وا نکنین چون فعلا بلاتکلیفمو و برنامه هام مشخص نیست... گفت حالا نتایج که اومد اگه همینجا موندنی شدین بهش فکر کنین، گفتم بله حتما... 

گلاویژ | ۲۳ شهریور ۹۶، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._106_.با مانتو گُل منگلیم رفتم کافه :))

عصر پنجشنبه که با دختر خاله بزرگه داشتیم پیاده می رفتیم خیاطی، بهش گفتم واقعا نمی دونم برم داخل به خانومه چی بگم؟؟؟ اصلا اگه گفت چرا انقدر دیر اومدی چه بهونه ای بیارم؟؟؟ به نظرت بعد از یه سال و دوماه منو یادش هست؟ اصلا اگه مانتو هامو گم و گور کرده باشه چی؟

.

درو که وا کردیم فقط بچه ی قدونیم قد به چشم می خورد که به صف وایساده بودن برا پرو لباس فرم مدرسه شون، ماماناشون هم یه گوشه جمع شده بودن و بلند بلند حرف می زدن،  حینی که محو شلوغی شده بودیم یهو یه صدای نیمه بلندِ آشنا گفت پارسال دوست امسال آشنا، سرمو برگردوندمو دیدم همون خیاطه ست که با خنده داره نگام می کنه و میگه قرار شد بری یه هفته بعد بیای نه یه سال بعد :)) خودمم خنده ام گرفته بود فکرشو نمی کردم همچین حافظه ای داشته باشه، سرش شلوغ بود و مرتب صداش می کردن یه نیم ساعت منتظر موندیم و بعدش رفتم کنارشو گفتم اگه سرتون خیلی شلوغه برم چند روز دیگه بیام، گفت نه نه جان خودت هیچ جا نرو می ترسم دوباره بری یه سال دیگه بیای  همینجا وایسا، تند تند رفت گشت مانتوهامو پیدا کرد، موقع تحویلشون هم گفت دیدی چه خوب هم خودتو یادم بود هم مانتوهاتو؟ خنده ام گرفته بود گفتم مانتوهامو هم که یادتون بود، ماشالا به این حافظه :) گفت امانت مردم دستم باشه بخوامم نمی تونم فراموش کنم، اون روز هم که اومدی با عجله رفتی نتونستم شماره تو بگیرم وگرنه زودتر از اینا خودم بهت زنگ زده بودم... 


روز جمعه با بچه ها قرار گذاشتیم دور هم جمع شیم یکم سرچ کردیم و یه کافه رو در نظر گرفتیم که جای دنج و قشنگی بود بعد متوجه شدیم که در حال تعمیره، انتخابای دیگه هم داشتیم ولی ترجیح دادیم این دفعه یه جای جدید رو امتحان کنیم، یه کافه ی دیگه رو در نظر گرفتیم و قرارمون شد ساعت 7، ولی من چون تا ساعت 6 درگیر بچه داری بودم تا دوش گرفتم و لباسامو اتو کردم و حاضر شدم یکم دیر شد یکی از همون مانتو گل گلی هایی که پنجشنبه از خیاطی تحویل گرفته بودمو پوشیدم و روسری ای که سوغات گنبد بود و آژانس هم ده دقه دیر اومد و ساعت 7 ونیم رسیدم، کلی هم ازشون عذرخواهی کردم بابت تاخیرم(خیلی آن تایمن همشون)، از اکیپ پنج نفره مون که داره 9ساله میشه فقط جای مریم خالی بود که تهران بود، بچه ها سفارش نداده بودن و منتظر من مونده بودن، سفارشامونو دادیم و شروع کردیم به حرف زدن و تعریف کردن، نیلو گفت مربی مهدکودک شده و صبح ها مثل من سرکاره، گفتم چجوری با این همه بچه سروکله می زنی؟ سخت نیس؟ گفت سخت که هست، بعضیاشون خیلی پرخاشگرن و بچه های دیگه رو می زنن و باید چهارچشمی حواسمون باشه که کسی کتک نخوره، بعضی هاشونم انقدر کمبود محبت دارن که یه لبخند بزنی می پرن بغلت... زهرا هم تو نمایندگی قلم چی کار می کنه رفته دوره شو گذرونده فکر کردم پشتیبان شده بعد متوجه شدم قسمت کلاسای رفع اشکال و ایناست. 

شب بود و  حالا حالا ها می خواستیم بمونیم و حرف بزنیم و قرار نبود به شام خونه برسیم بریوش سفارش داده بودیم، حالا خوردنشم فیلمی بود، هرکاری می کردیم نمی تونستیم با کارد تیکه کنیم، خولاصه گفتم بچه ها شما تو خونه هاتون با کارد نون تیکه می کنین و چنگال می زنین می خورین؟ گفتن نهههه والا، گفتم خو خواهرانم راحت باشین رودروایسی که نداریم با هم، کاردا رو گذاشتیم کنار و شروع کردیم با دست تیکه کردن و خوردن:)  آدم که با رفیقای چندین ساله اش رودروایسی نداره... والا بوخودا:))) خب من طبق معمول غذا خوردنم طول کشید و آخر همه تموم کردم نیلو گفت یادمه قبلاها سرعت عمل داشتی تو خوردن، چی شده الان عین لاک پشت می خوری؟ گفتم یادته خانوم دال سال آخر چی می گفت؟ می گفت شماها کنکوری هستین بعد از ظهرا باید بیدار بمونین هرچی غذاتونو آروم تر بخورین دیرتر خوابتون می بره، منم از همون موقع عادت شده برام که آروم و یواش بخورم، چند دقه بعدش داشتم براشون تعریف می کردم که خانواده ی گرام سوسیس و کالباس رو تحریم کردن و خلاصه یه مدته سوسیس خونم اومده پایین که نیلو پرید گفت همون دبیری که خیلی به حرفاش گوش می کردی یبارم درباره ی سوسیس و کالباس حرف زد برامون یادت نیس؟ منم گفتم فکر کنم اون جلسه من غایب بودم چیزی یادم نیس :) 

خلاصه بعدشم دسر و نوشیدنی و این چیزا سفارش دادیم و تا بیارن برامون حرف زدیم و یکم عکس گرفتیم 

این میز گوشه ی کافه بود و کتاب گذاشته بودن و بعضی از میزها کتاب برمی داشتن و می خوندن، برام جالب بود که روی میز گذاشته بودن آخه معمولا کتابای کافه ها رو تو قفسه یا دکور دیده بودیم نه روی میز

کتاب تو، تویی؟ روی میز بود دیدمش یاد من، منم افتادم دلم تنگ شد :(

ما حافظشو برداشتیم و فروغ برامون فال می گرفت، خدمتتون عارضم که حافظ جان فرمودن ما هم همین روزا میریم قاطی مرغا و خلاصه کیلیلیلی و این حرفا :) 

دیوارش خیلی خوشگل بود پراز تابلو های هنری که نقاشی با قهوه بودن، الان کلی پشیمونم چرا ازشون عکس نگرفتم :||


دسرامونو هم خوردیم و تا ده و نیم موندیم و بعدش با هم خداحافظی کردیم :( معلوم نیست باز کی جور بشه همدیگرو ببینیم بچه ها دانشگاشون شهرای مختلفه و جمع شدنمون دور هم سخته تازه امسال مریم که اصلا نیومد و الان یه ساله ندیدمش... سهم دیدنمون از فروغ هم شده فقط تابستونا، ولی خوشحالم که با همه ی این دوری ها و ندیدن ها از این صمیمت چیزی کم نشده و هنوزم همون دخترای دوازده ساله ایم فقط در ابعاد بزرگتر :)) 

آهان این عکس رو زهرا کاملا یهویی گرفته بود قیافه ی هاج و واج و نگاه متعجب من وقتی نیلو داره یه چیزیو تعریف می کنه، دیدنیه :))) عکس بدون کراپ خیلی داغونه ولی انقدر بامزه ست این صحنه که پاکش نکردم و یادگاری نگهش داشتم :) 

گلاویژ | ۱۸ شهریور ۹۶، ۲۲:۴۵ | نظر بدهید

._105_. یه روز آروم و شلوغ!

شهریور مثل سیِ اسفند بی وقت ترینه، خنگ و خنک و پر از بدو بدو ها و خبرای خوبه، بوی لوازم تحریر میده، بوی دفترِ تازه، بوی لباسِ فرم، بوی هیجان ریز ریزِ خاطره، آخرین کنار دریا رفتن و جیغ جیغ کردنا و خوش گذروندن، اینکه معلوم نیست کی شروع و کی تموم میشه. 

شهریور خطِ وصلِ نفسای آخرِ تابستون به پاییزه، مرزِ بی وقتی. 

حالِ خوش:) 


_____________________________

از امروز تا آخر هفته ی آینده کلاسای صبح کنسله و آموزشگاه خلوت، هیشکی هم نمیاد فقط منو خانوم میم باید بیایم، فضا ساکته و آروم ولی خب چون دو هفته مونده به مهر و کارا زیاده یه کم سرمون با پرونده ها و کارای تبلیغات کلاسا شلوغ شده

میز من هم اکنون:|




ده روزه که حقوق ماه قبلمو گرفتم، باورتون میشه روزی که گرفتم هیچ ذوق و شوق و هیجانی براش نداشتم؟ با اینکه اولین حقوقم بود و همیشه تو خیالم واسه اولین حقوقی که قرار بود بگیرم کلی برنامه داشتم ولی همش یادِ سختیای ماه اول و اذیتای خانوم الف سین میفتادم و هیجانی برام نمی موند، فکر کنم مامانم بیشتر ذوق کرده بود برام، هی میومد می گفت چه حسی داری اولین حقوقتو گرفتی؟ برای اولین بار حس مستقل بودن داشتی؟ و کلی ذوق می کرد برام که چه زود بزرگ شدم :) ولی خودم هیچی، تنها کاری که فقط کردم این بود که یه برگه برداشتم و تمام مخارج این ماهمو یادداشت کردم و براشون پول گذاشتم کنار، یه سری مخارج ضروری برام پیش اومد تو این ماه که نمی خواستم بابتشون از خانواده پولی بگیرم به خصوص الان که خودم دستم تو جیبمه واسه همین چیزی واسه پس انداز نموند البته یه مقدار کمی موند که اونو همین روزا قراره آتیشش بزنم بره، می خوام باهاش یه چیزی بگیرم که یادگاری برام بمونه و اگه خدا بخواد شصت هفتاد سال دیگه اگه زنده باشم به نوادگانم نشون بدم و بگم اینو با اولین حقوقم برا خودم گرفتم بعد تعریف کنم که مثلا اون موقع ها پول ایران خیلی ارزش داشت من اون موقع ماهی n تومن حقوق می گرفتم که نسبت به ساعت کاری که روزی سه ساعت بود حقوق خوبی بود اونا هم بخندن و باورشون نشه که ما یه زمانی با این مقدار پول خرجمونو درمیاوردیم و بگن nتومن؟ اینکه پول یه آدامس خرسیه منم متاسف بشم و بگم حق دارین باور نکنین، ما هم یه زمانی مادربزرگمون می گفت خونه شو هزار تومن خریده باور نمی کردیم... هعی روزگار پشمال 

گلاویژ | ۱۵ شهریور ۹۶، ۱۲:۰۰ | نظر بدهید

._104_.حاشیه های آموزشگاه شماره ی 6

آخرین جلسه ی این ترم کلاس کانگرو  هم برگزار شد، ترم بعد از مهر شروع میشه و شاید دیگه بچه هارو نبینم، عادت کرده بودم هفته ای دوبار ببینمشون، بعضی هاشون خیلی شیرین بودن، شنبه ها و دوشنبه ها رسما منشی این بچه ها بودم کلاسشون که تموم می شد بدوبدو میومدن و می گفتن که زنگ بزنم خانواده هاشون بیان دنبالشون، سراغ همکارا هم نمی رفتن یه راست میومدن پیش من، شاید واسه اینکه تعدادشون زیاد بود و صندلی های اتاق منم از بقیه ی اتاقا بیشتر بود و راحت میتونستن کنار هم بشینن و لازم نبود تو راهرو منتظر بمونن یا شایدم چون تنها اتاقی بود که تی وی داشت و تو فاصله ای که بیان دنبالشون سرگرم می شدن، خلاصه به محضی که صدای دویدنشونو تو پله  ها می شنیدم باید کارو زندگیمو تعطیل می کردم و به نوبت یکی یکی براشون تماس می گرفتم، یبار که روزای اولم بود و درست و حسابی نمی شناختنم رفتن اتاق یکی از همکارا و اونم گفت مزاحمم نشین کار دارم، بعد همون همکارم وقتی دید من اینکارو انجام دادم گفت بهشون رو نده وظیفه ی ما نیست اینکارا، کارای مهم تر داریم ولی مگه من میتونستم مثل اون بچه هارو رد کنم؟ مخصوصا وقتی دور میزم حلقه می زدن و می گفتن خانوم اجازه، میشه اول به مامان من زنگ بزنین و منم گیج می شدم اول از کدومشون شروع کنم... 

بگذریم، امروز روز آخر بود و باید حساب کتاب شهریه ها ی این ترم رو هم مشخص می کردیم، چند نفرشون شهریه رو پرداخت نکرده بودن، اسامی رو لیست کردم و شروع کردم تماس گرفتن، تا این که رسیدم به یه مورد که دوترم بدهی شهریه داشت، طبق معمول بعد از سلام و احوال پرسی خیلی محترمانه بهشون گفتن که دوترم بدهی شهریه دارن و هرموقع وقت داشتن بیان آموزشگاه و پرداخت کنن که یهو از پشت تلفن فقط صدای داد شنیدم اون خانوم با عصبانیت داد می زد که شما اصلا می دونین من کیم؟ من مدیر مدرسه ی فلانم، شما چجور کارمندی هستی که با رییست هماهنگ نیستی یه ماه پیشم که تماس گرفتی بابت شهریه خانوم الف سین شخصا اومد مدرسه ی من و بابت اون تماس عذرخواهی کرد و گفت لازم نیست پولی پرداخت کنم بعد دوباره گفت مــَــن مدیر مدرسه ی فلانم الانم کار دارم وقتمو نگیر و گوشیو تو صورتم قطع کرد.... 

من؟ هاج و واج مونده بودم اعصاب نداشته ی اون خانوم و بی نزاکتی و تکبرشو که فاکتور می گرفتم می رسیدم به اون جمله اش که گفت خانوم الف سین رفته عذرخواهی کرده.... عذرخواهی؟ غیر ممکن بود مگه همین خانوم الف سین نبود که وقتی یه ماه پیش به این خانوم زنگ زدم رفته بود به خاله گفته بود خوشم اومده فاطمه بدون رودروایسی بهش گفته شهریه رو پرداخت کن و من روم نمی شده و رودروایسی داشتم و خداروشکر فاطمه زنگ زد و این حرفا... مگه همیشه موقع حساب و کتاب هفتگی به اسم بچه ی این خانوم که می رسید نمی نالید ازش، حالا رفته عذرخواهی کرده؟ عمرا

‌تو همین فکرا و کشمکش های ذهنی بودم که تلفنِ آموزشگاه زنگ خورد شماره ی خانوم الف سین بود گوشیو برداشتم و سلام که کردم به احوال پرسی نرسید اونم از پشت تلفن داد زد که خانوم میم مگه من به شما بارها نگفته بودم که به خانوم فلانی زنگ نزنین پسرشون می تونن از کلاسا به طور رایگان استفاده کنن صدای اون خانوم مدیر هم از پشت تلفن میومد که با حالت طلبکارانه ای غر می زد و خانوم الف سین هم از طرف خودش و از طرف من ازش عذرخواهی می کرد و من هاج و واج تر با دهن یه متر وا شده هنگ کرده بودم که این چی میگه، فقط بهش گفتم خانوم الف سین شما کی به من گفته بودین؟ اگه قرارومداری با ایشون گذاشته بودین که شهریه ندن باید به منم اطلاع میدادین الف سین هم با عصبانیت گفت دیگه مزاحم ایشون نشین و خداحافظی کرد گوشیو که قطع کردم حالم بهم ریخت  واسه اینکه همکارا یهو نیان اتاقمو حالمو ببینن رفتم آشپزخونه و درو بستم و اشک ریختم لیوان لیوان آب یخ می خوردم و آروم نمی شدم هیچ بغضی نبود فقط اشک بی اختیار میومد بعد از ده دقه به زور آروم شدم و برگشتم اتاقم تا به کارام برسم، اون خانوم مدیر مدرسه ی فلان که ادعای فرهنگی بودن داشت ‌و مدیر بودنشو هی می کوبید تو سر من مگه نباید در شان مدیر مدرسه صحبت می کرد آخه آدم چقدر بی نزاکت از مدیر بودن فقط اسمشو یدک می کشید یجوری حرف می زد که انگار وزیره، اصلا حق با اون، ولی خب مگه من خبر داشتم که چه قرارومداری بین خودشون گذاشتن؟ خانوم الف سین چطور تونست منو فدای اشتباه خودش کنه؟ چرا واسه کار نکرده از طرف من عذرخواهی کرد؟ اون فقط حق داشت از طرف خودش عذرخواهی کنه چون خودش فراموش کرده بوده منو درجریان بذاره و من از همه جا بی خبر بودم... اصلا همین قرارومدارش... مگه تا همین هفته ی پیش از این خانوم نمی نالید؟ چی شد یه دفعه انقدر مریدش شد... کلاس که تموم شد به مُدرس بچه ها گفتم و اونم ناراحت شد و گفت چقدر بی تربیت حالا مدیره که مدیره، پروفسور بود می خواست چیکار کنه بعدشم گفت حتما این دوتا یه قرار و مداری گذاشتن و خانوم الف سین کارش گیرِ این مدیره اس... 

دوساعت بعدش که خانوم الف سین اومد اصلا به روی خودش نیاورد که دوساعت پیش چه رفتاری داشته... بعدا کاشف به عمل اومد که قراره اون خانوم مدیر دانش آموزان مدرسه شو برای کلاس های تقویتی بفرسته آموزشگاه ما و واسمون تبلیغ کنه عوضش از کلاسای ما رایگان استفاده کنه :|

گلاویژ | ۱۳ شهریور ۹۶، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._103_.گوشت قربونی

بیشتر مردم وقتی خوشحال‌اند خودشان حالیشان نیست. برای همین مثلاً وقتی در تابستان زیر درخت سیب، لیموناد می‌نوشیدیم و خوش خوشک از این در و آن در می‌گفتیم و مثل زنبور عسل وزوز می‌کردیم، عمو آلکس یک دفعه رشته چرت و پرت‌های خوشایندمان را پاره می‌کرد و با صدای بلند می‌گفت: آخه اگه این قشنگ نیست، پس چی قشنگه؟

‎ترو خدا وقتی شاد هستید، لطفاً آن دم را دریابید و به هر شکلی که می‌توانید، با صدای بلند یا زیر لب یا توی دلتان بگویید: اگه این قشنگ نیست پس چی قشنگه؟


‎از کتاب مرد بی وطن | ‎کورت ونه گات

_____________________________________

دوروز پیش که عید قربان بود و عید همتونم پساپس مبارک :))) فکر کنم به اندازه ی مصرف دوماهمون گوشت قربونی بهمون رسید، حالا من تو این وسط یه چیز جالب کشف کردم شاید جالب نباشه برا شما و خودتون می دونستین ولی خب من چون نمی دونستم یکم برام تازگی داشت، می دونستم که خانواده های افغان به اعیاد مذهبی خیلی اهمیت میدن ولی خب تا این حدشو نمی دونستم، یه خانواده ی افغان با وضع مالی متوسط تو محله ی ما زندگی می کنن که پدر خانواده شون با بابای من آشنایی داره، دیروز با بابام تماس گرفت که براتون گوشت قربونی کنار گذاشتیم، بابام نزدیکای ظهر رفت خونشون و همون دم در بهش تعارف کرده بودن و دعوتش کرده بودن و بابای منم دعوتشون رو رد نکرده بوده، بابا گفت وقتی وارد اتاق پذیرایی شون شدم دیدم یه سفره انداختن از این گوشه تا اون گوشه ی اتاق، انواع و اقسام شیرینی های خشک و تر و شکلات های خارجی تو سفره شون بوده، انواع و اقسام تخمه ها رو جدا جدا تو کاسه های بزرگ ریخته بودن و گذاشته بودن حتی آجیلشون هم مخلوط نبوده و هر نوع مغز رو تو یه ظرف جدا و کلی میوه و... چند تا افغانِ دیگه هم اومده بودن خونه شون عیددیدنی و همه لباس نو پوشیده بودن و کلی عطر زده بودن، صاحبخونه و بچه هاشم همینطور، بعد مثل اینکه خودشون توضیح داده بودن که همونطور که شما ایرانیا عید نوروز براتون خیلی مهمه و خرید میرین و عید دیدنی و لباس نو و این حرفا، ما هم این رسوم رو برا عید فطر و عید قربان انجام میدیم و همه ی خانواده های افغان موظفن که گوسفند قربونی کنن حتی اگه پولشو نداشته باشن باید یجوری جور کنن و گوسفند بخرن بعد اون آقای افغان تعریف می کنه که یکی از دوستاش که اوضاع مالیش واقعا بد بوده چند روز پیش طلاهای زنشو می بره می فروشه و باهاش یه گوسفند می خره :| بعد بچه هاش کوچیک بودن در حیاطو باز میذارن این ببعیه هم فرار می کنه :| هرچی هم دنبالش گشتن پیداش نکردن، بعد مثل اینکه افغانستانی ها رسم دارن اگه گوسفندی که برای قربونی گرفته شده از صاحبش فرار کنه اونوقت باید دوتا گوسفند به جاش بخرن :| بعد این آقاهه هم رفته دومیلیون پول قرض کرده دوتا گوسفند خریده و قربونی کرده!  خو مگه واجبه؟ این دیگه چه عیدیه؟ طرف نون شب نداره بخوره سه تا گوسفند رفته خریده!!!حتی اگه فرض بگیریم نذر هم داشته  خود خدا هم گفته وقتی توان مالی ندارین واجب نیس حتما روز عید باشه هر وقت تونستین قربانی کنین... مثل اینکه رسم هم دارن به کسی که خودش قربونی کرده باشه تحت هیچ شرایطی گوشت نمیدن! اینم جالب بود برام آخه ما موقع تقسیم گوشت برامون فرقی نمی کنه کی قربونی کرده یا نکرده. 

گلاویژ | ۱۲ شهریور ۹۶، ۱۰:۵۵ | نظر بدهید

._102_.کابوسِ کولر

هر وقت به لنز دوربین خیره می شوی، یادت نرود لبخند بزنی.
سال ها بعد که میان خستگی های روزمره ات یک روز عصر خودت را به یک استکان چای خوش عطر دعوت کردی و شروع کردی به ورق زدن عکس ها، به خاطرت نمی آید لبخندت واقعی بود یا صرفا خواسته بودی عکس بهتر شود. همین لبخند بلاتکلیف شاید بتواند چای آن روز عصرت را بدون قند
شیرین کند ..

____________________

دیروز بعد از ظهر خاله وسطی زنگ زد گفت حالم خیلی بده میتونی یک ساعت آخر بیای آموزشگاه کارارو انجام بدی تا من برم دکتر؟ گفتم باشه و یه ربع به هشت خودمو رسوندم آموزشگاه، حالش واقعا خیلی بد بود زنگ زدم به داییم گفتم بیا دنبالش تنها نره حالش خیلی خوب نیس، دیگه اونا رفتن دکتر و منم یه سری کارارو انجام دادم و بدهی شهریه هارو لیست کردم که مثلا امروز صبح یکی یکی زنگ بزنم بهشون، ساعت 9اخرین کلاس تموم شد و بچه ها رفتن، مُدرسشون موند همینطور نشسته بود تو اتاق من و هی می گفت کارا رو که انجام دادین دیگه بریم یجوری می گفت بریم که من خیال کردم می خواد منو برسونه چون فقط منتظر نشسته بود منم تند تند میز رو جمع و جور کردم و کولرا و چراغای کلاسارو همه خاموش کردم و هی چک می کردم چیزی نمونده باشه و بیشتر هم بخاطر همین مدرسِ عجله می کردم که معطلم نشه ، خلاصه از آموزشگاه زدیم بیرون، می دونستم سرکوچه ماشینشو پارک می کنه همینجوری با هم قدم زدیم تا برسیم به ماشین، همین که رسیدیم خیلی شیک و مجلسی خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت :|||
منم پیاده زدم رفتم خونه ی مادربزرگم یکم نشستم خاله ام اومد خونه داشتیم حرف می زدیم که گفت راستی کولر اون کلاس آخری رو خاموش کردی؟ منم درجا گفتم آره، بعد یکم دقیق تر فکر کردم دیدم اون کلاس چراغش خاموش بود و درشم نیمه باز منم از عجله فقط درشو بسته بودم دیگه هیچی نگفتم :|
بعد تا سه شب از شونصد نفر پرسیدم که کولر 12ساعت تو یه اتاق 12متری و در بسته روشن باشه می سوزه؟ یا از کار میفته؟ همه هم گفتن نه، نه که می گفتن خیالم راحت می شد ولی باز دلشوره داشتم می رفتم از نفر بعدی می پرسیدم :|
شبم با استرس خوابیدم دلم همش آموزشگاه بود فقط خدا خدا می کردم زودتر صبح بشه خودمو برسونم و خاموشش کنم، انقدرم تو خواب کابوس سوختن و خراب شدن کولر رو دیدم که نخوابیده بودم سنگین تر بودم آلارمو واسه ساعت 8 گذاشته بودم از استرس زیاد ساعت6ونیم پا شدم یک ساعتم زودتر رفتم آموزشگاه اولین کاری که کردم رفتم طبقه بالا حتی نرفتم اول کیف و وسایلمو تو اتاقم بذارم یه راست رفتم بالا، درشو که وا کردم انگار وارد سیبری شدم :| تندی خاموشش کردم کولرشم از این پنجره ای ها بود یه قسمتش یخ زده بود کاملا، دیگه درشو باز گذاشتم تا هم یکم از خنکیش کم بشه هم یخ کولر آب شه...
هوووووف
اینم از امروزمون
گلاویژ | ۷ شهریور ۹۶، ۱۱:۴۱ | نظر بدهید

._101_.

شهریور دختری ست که بلوغ را پشت سر گذاشته طبعش گرم است و احساسش به خنکی پس از باران است, دهانش بوی جنگل های باران خورده شمال را میدهد و تنش به لطافت شنهای جاری در دل شبهای کویر است, توی آغوشش زندگی آرام خوابیده است.

شهریور جان است ...

ایلیا
__________________________

چند سال پیش، برا اولین بار رفتم امام زاده ی شهرمون، روز عاشورا بود، خب من چادری نبودم و دم در یه چادر گل گلیِ نمازی دور خودم پیچیدم و با مامان و مامان بزرگم رفتیم تو صحن، تعزیه اجرا می کردن زیاد نموندیم و رفتیم واسه زیارت، وسط نمازم یه خانوم  با دختر چارپنج ساله اش اومد کنارمون، دخترش از اول نق زد و گریه کرد واسه چادرای گلی گلی که بقیه سرشون بود و مامانش اهمیت نمی داد نمازم که تموم شد و دعاهامو خوندم چادرمو دادم بهش و رفتم تو صحن، داشتم از کنار قبر ها رد می شدم و فاتحه می خوندم براشون که یهو یه دختر بیست و چند ساله از فاصله ی 50متری داد زد خانووووووم شما چرا چادر سرت نیس؟ و سریع اومد طرفم و داد و بیداد می کرد که بی حرمتی کردی به امام زاده و همه ی اون جمعیتی که تو صحن وایساده بودن از مرد و زن به ما نگاه می کردن و من تمام اون مدت با بغض به خط چشمی که کشیده بود نگاه می کردم و با صورت بدون آرایش و حتی ضد آفتاب خودم مقایسه می کردم و به حرمتی که معلوم نبود من شکستم یا اون فکر می کردم... دلم شکست بد هم شکست... یادمه زمانی که از در صحن خارج می شدم با چشای اشکی برگشتم به گنبدش خیره شدم و گفتم دیگه نمیام زیارت امام زاده ای که خادمش دل زایر رو می شکنه، قهر کردم و هیچ وقت دیگه نرفتم، قبل اون شاید گاهی اوقات حس چادری شدن میومد سراغم و دلم قیلی ویلی می رفت ولی بعد اون از چادر هم متنفر شدم، همیشه هم تو هر جمعی وقتی بحث حجاب می شد می گفتم یه روزی که امادگیشو پیدا کنم حجابم کامل میشه ولی بدون چادر، من از چادر متنفرم... وقتی بهم گفتن باید سرکار چادر سر کنم واقعا هضمش سخت بود برام و رسما به عنوان یه شیء مزاحم و دست و پاگیر بهش نگاه می کردم، خدا میدونه وقتی بعد 5روز بهم گفتن دیگه لازم نیس چادر سر کنی و همون یه مانتو تیره ی اداری کافیه چقدر ذوق مرگستون شدم 
امروز بعد از سال ها رفتم امام زاده، اینکه دیگه رفتنم همینجوری هم نبود و دعوتم کرد و طلبید هم بماند، به نیابت خیلیاتون نماز خوندم و دعا کردم و همینجوری تو ذهنمم اسماتونو مرور می کردم که کسی جا نیفته...
مسترمون چند روزه (کمتر از یه هفته) که میتونه قدم برداره، قبلش یکی دوهفته فقط تمرین ایستادن کرد و چند روز پیش برا اولین بار یکی دو قدم برداشت و کم کم باهاش تمرین کردیم و دستشو ول می کردیم تا خودش راه بیفته، یکی دوروز اول خودشم عین ما ذوق زده بود و یه هیجان همراه با ترس از افتادن داشت، روزای اول از ترس اینکه نیفته می دوید تا خودشو به یه تکیه گاه برسونه اما الان که یاد گرفته راحت تر راه میره و احتیاط می کنه، امروز تو صحن کلی واسه خودش راه رفت و از اینور به اونور می زد و جیغ جیغ می کرد و ملت نگاش می کردن منم دنبالش می رفتم که روی سرامیکا لیز نخوره، یه جا نیم پله بود و نزدیک بود بیفته و زود خم شدم و دستشو گرفتم سرمو که بالا آوردم یه قیافه ی آشنا دیدم چند ثانیه مات و مبهوت به هم نگاه کردیم و آخرش همو شناختیم... همکلاسی دوران دبستانم بود و چقدر ذوق مرگ شدیم از دیدن هم، اسمش فروغ بود و بلندترین کلاسمون بود اون زمان، ولی حالا فقط چندسانت بلندتر از من بود و خودش با ناراحتی می گفت منوتو همون قدری موندیم :( کلی هم واسه مسترمون ذوق کرد گفت وقتی اومدم تو صحن و مسترتونو دیدم گفتم خدا چه بامزه و فینگیلیه اومدم طرفش که لپاشو بچلونم که تو رو پشت سرش دیدم:)  یه جا هم برگشت به مامانم گفت هیچ وقت نظم فاطمه و حساسیتش روی وسایلش و دلبستگی که بهشون داشت رو یادم نمیره، یادمه حتی وقتی مداد رنگی هاش قدِ یه بند انگشت می شدن هم نگهشون میداشت و دورنمینداخت، مامانم گفت هنوزم نگهشون داشته یه کلکسیون از مدادرنگی های دوره ی دبستانشو داریم... 

گلاویژ | ۳ شهریور ۹۶، ۲۳:۵۴ | نظر بدهید
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان