._100_.حاشیه های آموزشگاه شماره ی 5

.
‎زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش از تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است

‎آنا گاوالدا

____________________________

خب من از یکشنبه دارم سرکار میرم ، روز اول یکم استرس داشتم صبحانه مو زود حاضر کردم و خوردم و سریع آماده شدم یه شلوارجین خاکستری با یه مانتوعه آستین سه ربع و مقنعه ، هی با خودم کلنجار می رفتم که چادرسرکنم یانه ،خب گفته بودن که باید سر کنم منم تا حالا تو عمرم یبارم چادرسر نکرده بودم و نداشتم رفتم چادر مامان رو برداشتم چادرش هم ملی نبود از این ساده ها بود ،خلاصه دیدم اذیت میشم از تو خونه سر کنم چپوندمش تو کیفمو زدم از خونه بیرون ، تاکسی گرفتم و تو خیابون روبروی آموزشگاه پیاده شدم همونجا تو خیابون چادر رو دراوردم و سرم کردم اصلا بلد نبودم چجوری باید نگهش دارم خب من واسه نمازم چادرم کش داره راحت سر می کنم ونیازی نیست نگهش دارم ولی این کش هم نداشت خولاصه به یه زحمتی دور خودم پیچیدمش اومدم از خیابون رد شم یهو وسطش چادر سر خورد از سرم :| دو قدم بعدش یه تیکه اش رفت زیر پام نزدیک بود با کله بخورم به جدولا، دیگه به هر بدبختی بود از خیابون رد شدم و خودمو رسوندم به آموزشگاه آروم رفتم داخل رفتم تو اتاق خودم چراغارو روشن کردم که یهو همکارم اومد تو ، فکر کرد مراجعه کننده ام خواست کارمو انجام بده دیگه پرسیدم شما خانوم میم هستین ؟گفت آره و دیگه خودمو معرفی کردم یه دختر فوق العاده ساده ی ساده بود هم از لحاظ ظاهرو تیپ هم از لحاظ اخلاق و رفتاری همین باعث شد یکم باهاش راحت باشم بعدا فهمیدم که 24سالشه و دانشجوی ارشده مدیریته و بسیجِ فعال با کاره و حدود دوهفته ست که اومده آموزشگاه بجای خانوم جیم که منم می شناسمش روز اول خیلی کار زیادی نداشتم و یه سری خرده کار بود که انجامشون دادم و بیکار نشسته بودم که یهو استاد میم (استاد ریاضیه)اومد و منو دید اومد اتاقم نشست و شروع کردیم حرف زدن و گفتم که امروز اولین روزمه و اینا ،بعد یکمم راجع به کنکور حرف زدیم کلا از پارسال که منو تو اموزشگاه دید درجریان کنکورمو جریان موندنم بود و همیشه می پرسید که چجوری پیش میری و... یهو مثل پارسال گفت بیا امسال بین ال بزن و اشتباه پارسال رو تکرار نکن و هی ازاون اصرار و ازمن انکار که پول یه خونه رو باید پاش بدم و اوشون هم خیلی ریلکس می فرمودن خب چه اشکالی داره :||یعنی قشنگ همه رو عین خودش چاردرصدی می بینه ها:)))  دیگه به هر بدبختی بود سعی کردم بهش بفهمونم که از پس هزینه اش برنمیام بعد گفت خب بیا برو بین ال شهر فلان رو بزن پارسال حدودای 9 تومن بوده شهریه ی هر ترمش،جالب اینجا بود که این شهر فلان دقیقا نقطه ضعف منه ها ، جوری که میخوام یه دانشگاه با رنک زیرخط فقر مثال بزنم واسه بچه ها دقیقا همین شهر فلان رو میگم ! گفتم استاد من اینو دولتی شو هم نمی زنم چه برسه به بین الش ، خولاصه یک ساعت هم سر همین رنک دانشگاه ها و اینا بحث کردیم که آقای سین لام اومد ومنو نشناخت و استاد میم زحمت معرفی رو کشیدن و خودمم گفتم که خواهر زاده ی خانوم ح هستم و زمستون چندبار به جا خالم اومده بودم سرکار اگه خاطرتون باشه و یه چیزایی یادش اومد بعد پرسید چندسالتونه؟و چی خوندین؟ ( بدترین و منفور ترین سواله به نظرم) گفتم 20سالمه و دیپلمه ام و پشت کنکوری ،یجوری نگام کرد که احساس خنگ بودن کردم یه لحظه ، بعد استاد میم گفت البته ایشون از بهترین ها هستن و رتبه شون n بوده و خودشون چون رشته و دانشگاه تاپ میخوان موندن و ازاین حرفا ، استاد اینارو گفت که از نظر آقای سین لام یه آدم خنگ طور که بعد از دوسال هنوز پشت کنکوریه نباشم ولی این همه چیو بدتر کرد چون الان آقای سین لام هم عین خودش پیگیر نتیجه ام شده و شونصد دفعه پرسیده رتبه هاتونو کی می زنن ؟ یا مثلا هی میگه فلان روز همایش انتخاب رشته داریم شماهم حضور داشته باشین یا مثلا اون روز برگشته شماره های مشاورای آموزشگاه رو بهم داده که اگه مشکلی داشتم ازشون راهنمایی بخوام ، خولاصه روز اول کارم که تموم شد با چادر زدم بیرون از در که رد شدم یه ده متر که گذشت چادر رو دراوردم چپوندم تو کیفم و رفتم تاکسی گرفتم ، روز دوم تقریبا عادت کرده بودم و روم باز شده بود و استرسم کمتر شده بود همه چی خوب پیش می رفت تا اونجاش که خانم الف سین اومد آموزشگاه و اومد اتاق من نشست بیشتر می خواست ببینه من کارم چطوره و همین بیشتر بهم استرس میداد و هی تپق میزدم یجا هم داشتم با مادر یکی از بچه ها تلفنی حرف می زدم ساعت ده و نیم بود تلفنو که قطع کردم خانوم الف سین گفت الان ده و نیمه نباید بگی صبحتون بخیر باید بگی روزتون بخیر :||| یعنی ایراد بنی اسراییلی تر هم می تونست بگیره به نظرتون؟؟؟

ادامه دارد...
‎‏
گلاویژ | ۱۴ مرداد ۹۶، ۰۶:۵۶ | نظر بدهید

._99_.دوپیازه ی میگو

ازآموزشگاه که برگشتم ساعت 10شب بود اومدم دیدم مامانینا نشستن شامم درست نکردن رفتم نماز خوندم و اومدم دیدم باز مامان نشسته،گفتم شام نداریم ینی؟گفت میدونی حوصله ندارم کسلم خودت یه چی درست کن دیگه ،بعد با باباشروع کردن هندونه گذاشتن زیر بغلم که دستپخت دخترمون یه چیز دیگه ست وامشب هوس کردیم شام دخترپز بخوریم و این حرفا:| منم جو گیر شدم رفتم آشپزخونه دیدم بابا میگو آورده گذاشته فریزر ،درش آوردم یخش که آب شد تندتندآب پزش کردم و پاکش کردم مامان از تو هال دستورپختشو میداد ومنم انجام میدادم

تو ماهیتابه که بود یکم چشیدم گفتم این که بی نمک شده:(

ولی مامان گفت نه نمکش کافیه شورش نکنی یوقت، لازم بود خودمون نمک می زنیم نمک رو بردیم سر سفره ولی نیاز نشد خوب دراومده بود تقریبا :)

 


بله بله خودم میدونم تزیینم کلاس اولیه:) درک کنید گشنه بودیم ساعت 12شب :))


من نوشت:میخواستم اینو به پست قبلی اضافه کنم دیدم یکم طولانی میشه ، نه به اینکه هفته به هفته پست نمیذارم نه به حالا که تو دوساعت دوتا پست گذاشتم:))

گلاویژ | ۸ مرداد ۹۶، ۰۷:۴۹ | نظر بدهید

._98_.مصاحبه ی کاری

آدمها را می شود از خصوصی ترین چیز هایی که دارند شناخت! همان چیزهایی که مشهود نیست! 

هیچکس سهراب را نشناخت، حتی صمیمی ترین دوستانش.کاش درباره خودش یک کتاب کامل می نوشت!فروغ هم! کاش. 

خیلی ها...

هیچ نویسنده ای کتابی درباره خودش ندارد!

بخشی از انسان در خود او و با او از جهانِ ملموس ترک می شود! شاید مهمترین بخش... چیزی فراتر از راز، چون راز هم فاش دارد...چیزی که همه فقط گاهی حدس می زدند و گاهی همان حدس ها را رد می کردند.

همه ، این تجمع ِ تشنه ، خصوصی ها.


صابرابر

___________________________________


عصرِ پنجشنبه یه سر رفتیم خونه ی مادربزگ ،قرار بود باهم بریم خرید ،از خرید که برگشتیم سر شام خاله وسطی گفت خانوم فلانی از آموزشگاه رفت دوسه روزه داریم دنبال نیرو میگردیم که جایگزینش کنیم الان بایکی دوتا خانوم که سابقه ی کاری داشتن حرف زدم بیان ببینم چجورین یکیشونو جایگزین کنیم یهو والده ی محترم  با دلخوری گفت خب چرا فاطمه ی مارو نبردی؟همینجوری بیکار والافه تو خونه از وقتی هم که کنکور داده فقط خوابه وقتی دخترخواهرِخودت بیکاره چرا غریبه هارو می بری سرکار؟ خاله وسطی گفت خب من اون دفعه بهش گفتم قبول نکرد گفتم حتما این دفعه هم قبول نمی کنه، منم برگشتم گفتم خاله تو اون دفعه سه هفته مونده به کنکور بهم گفتی که هم درس داشتم هم روزه بودم خب معلومه که نمی تونستم بیام بعدشم یواشکی تو دلم گفتم تو که نگفتی بیا سرکار استخدام شو گفتی سه روز می خوام برم مسافرت بیا جام وایسا:| بعد خاله گفت خب پس زنگ می زنم به اونا میگم دیگه نیان خودتو می برم سرکار،گفتم نه نمی خواد دیگه زشته اول بگی بیان بعد حرفتو پس بگیری حالا منم که نیازی به کار ندارم ولی شاید اون داشته باشه خلاصه دیگه اصرار نکردم وبهشم فکر نکردم اومدیم خونه مامانم گیرداد که چرا نمیری و محیطش خیلی خوبه ودخترای همسنِ تو آرزوشونه بدون هیچ سابقه ی تحصیلی و شغلی تو همچین محیط هایی استخدام شن ،بابا هم از همون اول گفت من راضی نیستم بری تو که نیازی نداری کارکردنت واسه چیه؟ مامانم گفت بحث نیازداشتنش نیست بالاخره باید از یه جایی شروع کنه و مستقل بشه ،دستش تو جیب خودش باشه راحت تر میتونه نیازاشو برطرف کنه ولی الان ممکنه روش نشه بخاطر یه سری چیزا از ما پول بگیره چون فکر می کنه ممکنه زیاد باشه و اولویت های مهم تر از نیاز اون باشه،بابا دیگه چیزی نگفت ولی از چهره اش کاملا معلوم بود که ناراحته...منم دیگه چیزی نگفتم،جمعه که ناهار دعوت بودیم خونه ی مادربزرگ ،باز مامان نشست با خاله حرف زد که اون خانومو رد کن بره و فاطمه رو ببر،منم هی با خنده می گفتم مامان اصرار نکن دیگه کاره واگذارشد رفت ولی تهش خاله گفت شنبه اونا قراره بیان توهم بیا واسه مصاحبه من سفارشتو پیش رییس می کنم تا تو رو قبول کنه،چیزی نگفتم ته دلم هم راضی بودم که دستم میره تو جیب خودم هم یکم عذاب وجدان قلقلکم میداد که دارم با بند پارتی میرم سرکار و حقم نیست ،اومدیم خونه مامان گفت ان شاءالله جور میشه خودت میری بعد نماز صبح گفت ان شاءالله هرچی صلاحه همون بشه اگه قسمت خودت باشه میری اگه هم نباشه اشکالی نداره، گفتم مامان دلت خوشه ها اونا سابقه ی شغلی دارن هرچقدر هم که خاله سفارش کنه رییسش هیچ وقت یه نیروی بی تجربه ی دیپلمه رو به یه نیروی سابقه دار ترجیح نمیده...

دیروزشنبه بود وباید بعدازظهر ساعت 6می رفتم آموزشگاه واسه مصاحبه ولی نرفتم گفتم اگه برم یا رییس قبولم نمی کته و سنگ رو یخ میشم یا قبولم می کنه که اونم با پارتی بازی بوده و حق یکی دیگه خورده شده در هر دوحالت بازنده منم پس ولش.

ساعت 7خاله زنگ زد و گفت فاطمه اون دو نفر رد شدن تو بیا خانوم الف سین(رییسش) هم عجله داره می خواد بره زود بیا باهاش حرف بزن ،گفتم باشه وقطع کردم تندتند آماده شدم خواستم مقنعه بپوشم دیدم خیلی چروکه رفتم شال زدم یکم ضدآفتاب و یه رژ کم رنگ همین ،آستین مانتومم سه ربع بود حالا این آموزشگاهه هم زیر نظر سپاهه و به شدت  روحجاب حساس ! 

من از عید به بعد دیگه بعداز ظهرا واسه درس خوندن آموزشگاه نرفته بودم و خانوم الف سین از اردیبهشت رییس اونجا شده بود و تا حالا ندیده بودمش ،تو تاکسی که نشسته بودم هی داشتم قیافه شو تصور می کردم که مثلا یه خانوم سرخ وسفید و چارشونه و میانسال وباحجاب کامل وحتما چادری،بعدشم می گفتم حتما خیلی سخت گیره که اون دوتا رو رد کرده ،خولاصه رسیدم آموزشگاه رفتم اتاق خاله دیدم یه خانوم کنارشه و دارن حساب کتاب می کنن یه سلام الکی با خاله کردم ورفتم بشینم روصندلی که یهو خاله دادزد فاطمه ایشون خانوم الف سین هستن اغا یهو استرسی شدم نفهمیدم اصلا چطوری سلام کردم لبام تکون می خورد ولی صدام خفه شده بود تو گلوم:||| یعنی گندزدم به معنای واقعی همون اول کار، دیگه رفتم نشستم رو صندلی تا حساب کتابشون تموم بشه یکم آنالیزش کردم یه خانوم حدودا سی و چندساله و جوون و چارشونه و سبزه ،چادری هم نبود یه مانتو کرم تنش بود با یه روسری بلند کرم رنگ ،حجابشم خیلی کاملِ کامل نبود یکم از جلوی موهاش مشخص بود در کل معمولی بود حرف خاصی هم نزدیم باهم هرچیزی رو میومد توضیح بده خاله پیش دستی می کرد و میگفت اینارو خودم بهش توضیح میدم یا یادش میدم یا آره اینارو که خودش بلده درکل...

کلا خانوم الف سین رو سرزبون داشتن و خوشرو و خوش برخورد بودن خیلی تاکید داشت که من هیچکدومشو نداشتم ولی خاله از طرف من گفت که آره ماشالا اینارو همه فاطمه داره:|

بعدشم گفت باید چادربپوشه چون صبح ها ممکنه بازرس سرزده بیاد و گیر میدن که اونم خاله گفت فاطمه حتما تهیه می کنه:|

بعد ازم پرسید چندسالته ؟گفتم یکم دیگه 21ساله میشم گفت جدی؟من فکر کردم دبیرستانی هستی:|| بعد پرسید پس دانشجویی...خاله گفت نه پشت کنکوریه،خانوم الف سین گفت خب اگه از مهر بخواد بره دانشگاه چی؟خاله هم گفت نگران نباشین اون ساعتایی که با کلاساش تداخل داره رو خودم جاش وایمیستم !

دیگه همه چی اوکی شد و قرارشد من از از یکشنبه یعنی امروز رسما برم سرکار...

ساعت کاریم 3ساعت در روزه حقوقشم بدنیست بعد از دوماه هم اضافه میشه به حقوقم یه سری از کارارو بهم توضیح دادخاله یه سریاشم هنوز مونده باید کم کم یاد بگیرم

 تو راه که داشتیم برمی گشتیم گفتم خاله راستی چی شد که اون دو تا خانوم ردشدن؟گفت یکیشون که 8ماهه باردار بود و خانوم الف سین گفت این فارغ بشه میخواد مرخصی بگیره و دوباره باید یکی رو موقتا پیدا کنیم و تا پیدا بشه نظم کارا بهم می خوره ،گفتم اون یکی چی؟گفت اون یکی هم در اصل معلم بود وگفت فقط تا اول مهر میام فقط می خواست این دوماه رو بیکار نباشه واسه همین خانوم الف سین قبول نکرد


گلاویژ | ۸ مرداد ۹۶، ۰۶:۰۰ | نظر بدهید

._97_. چنار بهم گفت تو کتابخونِ تنهایِ شبی...

ساعت:
5وبیست وسه دقیقه ی صبحِ امروز...


+سلام خواب بودی بیدار شدی؟ یا مثل من شب و روزت قاطی شده؟ 😐
تسنیمم

_ سلام و صبح بخیر جانم
خواب بودم و بیدارشدم:)

+بازم خداروشکر 😂

_تو چرا قاطی شده شبانه روزت؟!!!!

+نمی دونم والا
شبای تابستون کوتاهه یکم که میایم بیدار بمونیم کتاب بخونیم صبح میشه، روزا خونمون شلوغه منم باید حتما تو آرامش و سکوت کتاب بخونم :|

_ کتابخوانِ تنهای شبی پس:)) و بسیار جذاب!!!

+آره کلا شب کارم 12 به بعد دیگه در اختیار خودمم، کتاب می خونم، دکلمه گوش می کنم، خط تمرین می کنم، کانالاتونو یجا می خونم، وقتم پره کلا☺️

_ چقدر خوبه اینجوری:) من که اصلا توانایی شب بیداری ندارم:(

+من از بچگی عادت داشتم...
راستی یه سوال می خواستم ازت بپرسم هی یادم می رفت، این پروژه ی مینیمالیسم که چند وقته اجرا می کنی برات سخت نیس؟ مثلا یادمه چند وقت پیش کفش تکونی کرده بودی و تهش یه جفت کفش نگه داشته بودی بعد فکر می کردم اگه این بلا رو سر تک تک پوشاک و وسایلت بیاری برات سخت نمیشه با حداقل ها زندگی کردن؟

_چراخب یک ذره سخته ولی اینکه میبینم ازاسترسام واینجور چیزا تقریبا درامان میمونم حالم بهتر میشه،یکدونه باقی نمونده ها از۱۲تا شده چهارتاو خب قراره تازمانی که سالمن باهمینها سر کنم،چیزای سالم دور انداخته نمیشن😅لباسا ولی خیلی کم شده مثلا بهاره وتابستونم کلا شده۳۰تا باتمام مختلفات😄 و اگه کم کم اینکارو کنی سختیش کمتر خواهد بود مثلا دوستِ جاشوا ملبورن(امیدوارم درست گفته باشمش)طی یک شب همه ی وسایلشو ریخته بود تو یه کارتون و هر وقت چیزی لازمش می شد استفاده می کرد، ودر آخر دید که 80درصد وسایلش اضافی ان؛ ما که خیلی ریز داریم میریم جلو...

+تو کمد من لباس دوران طفولیتم هم پیدا میشه 😂

_منم دارم:)دلم نمیاد اونارو بریزم دور!!!

+سخته خداییش
تعلقات خاطر چیزی نیس که چند روزه از بین بره، بعد می دونی من سالای قبل هر وقت اینکارو می کردم چند روز اولش حس خوبی داشتم ولی یه مدت بعد دقیقا به همون وسایلی که فکر می کردم بهش نیاز ندارم و انداخته بودم دور، نیاز پیدا می کردم.

_اره اینم هست،من دارم سعی میکنم چیزایی که واقعا واقعا لازم وبدردم نمیخورن وصرفا جا اشغال کردن رو دور میریزم،چیز ضروری دور ریخته نمیشه،بعدخونه تکونی منم همین حالت میشدم که ای وای الان من این وسیله رو لازم دارم چرا ریختمش دور....
گلاویژ | ۷ مرداد ۹۶، ۰۷:۵۸
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان