._96_.

دیشب دم غروب، مامان به زور بیدارم کرد گفت پاشو بریم خونه ی اون یکی مادربزرگت، زشته از شب عید تا حالا نرفتی خونه شون الانم که هیچ بهونه ای نداری بمونی تو خونه پاشو حاضر شو بریم هی عمه ها و عموهات سراغتو می گیرن... خولاصه، پاشدیم حاضر بشیم هی قیافه ی عمه بزرگه میومد تو ذهنم و یاد تیکه هاش میفتادم هی عصابم خرد می شد، هر چی هم گفتم گوارشم بهم ریخته و فلان و اینا که مثلا رفتنمون منتفی بشه، خودشونو می زدن به کوچه ی حسن چپ که مثلا نمی شنویم چی میگی :||||
دیگه انقدر فس فس کردم تو حاضر شدن تا رسیدیم خونه ی مادربزرگ ساعت نه و نیم بود، تو حیاط که داشتیم می رفتیم سمت هال گفتم چه سوته و کوره! رفتیم دیدیم کسی نیومده خونشون فقط بابابزرگم تو اتاق نشیمن نشسته، مادربزرگمم خونه نبود رفته بود مهمونی، همه هم خبر داشتن الا ما، واسه همین هیشکی نیومده بود!
بابابزرگم که از همون اولش جواب سلاممونم به زور داد، بعد که نشستیم هی می گفت از ظهر ولم کرده رفته نمی دونم کجاست :||| رفته بود رو زمین نشسته بود و پاشو دراز کرده بود و هی می گفت هوووووف و سرشو تکون می داد :|
یه چیزایی هم زمزمه می کرد زیر لب که ما درست متوجه نمی شدیم و باز سرشو تکون میداد بعد انقدر گفت هوووووف و سرشو تکون داد که گفتیم الاناست که پرتمون کنه بیرون :|رفتیم زنگ زدیم به مادربزرگ گفتیم بیا خونه تا از راه دور طلاقت نداده، دیگه یه نیم بعدش مادربزرگ رسید تا رسید اومد منو بغل کرد و ماچ و دختر گلم و خوش اومدی و اینا، بعد دراومد گفت خیلی واست دعا کردم نه فقط واسه توآ واسه همه ی کنکوریا دعا کردم که موفق باشن :| خب یعنی چی همه؟ اینکه دیگه دعا نیست :)))) نفرین به حساب میاد، لااقل می گفتی اوناییکه زحمت کشیدن :|||
حالا از اون طرف، بابابزرگم پا شد اومد نشست رو مبل، گل از گلش شکفت یکم روحیه اش بهتر شد ولی هی الکی ناز میومد :| بعد هی می گفت صبح از خونه زدی بیرون گفتی میرم آزمایش بدم بعد ظهر زنگ زدی میگی رفتم خونه ی خواهرت الانم اگه زنگ نزده بودیم همونجا می گرفتی می خوابیدی، این چه وضعشه؟ از صبح ولم کردی رفتی منه پیرمرد تک و تنها رو...
مادربزرگ جان هم فرمودند حقته :| حالا قدرمو فهمیدی؟ خودت که هر روز عصر پا میشی میری لب دریا خب منم دلم می گیره تو خونه... دیگه دیدیم کار داره به جای باریک کشیده میشه...
مادربزرگم ازش می پرسید حالا شام چی می خوری؟
محل نمیذاشت، رسما قهر کرده بود!
خولاصه
جو سنگین
کنترل تی وی هم دست بابابزرگ
موقعی که ما رفتیم داشت شبکه ی یک اخبار می دیدید، بعد گرفت اخبار شبانگاهی شبکه سه، اونم که تموم شد گرفت شبکه خبر... دیگه همون شبکه خبر موند که موند :|||همش داشتیم اخبار می دیدیم دیشب!
بعدشم پا شد کولر رو خاموش کرد :||||
مادربزرگم رفت برامون میوه آورد، منوبابابزرگ سیب برداشتیم داشتیم می خوردیم که مادربزرگ گفت این سیبارو با عموت از فلان محله خریدیم چطورن؟ گفتم خیلی خوبه، خوشمزه ست یهو بابابزرگم گفت کجاش خیلی خوبه؟ عین سنگ می مونه!
دیگه مادربزرگمم دید داره اینجوری می کنه اونم لج کرد و باهاش حرف نزد:(
روشو کرد طرف مامانم و گفت زنِ شین حالش خیلی بده (زن عموم)
مامان گفت چشه؟ مادربزرگ گفت بیماری زنونه گرفته، مرد اینجا نشسته نمیشه گفت، ولی خب میدونی اینجوری شده و اینا!!! کلا همه رو با جزییات جلو بابا و بابابزرگم گفت :||||
بعد یهو بابام گفت خانوما از سی سالگی به بعد حتما باید هر 6 ماه یبار برن واسه چکاپ، بیماری های زنونه با کسی شوخی نداره :|||
یهو بابابزرگم پرید و گفت :
نه
ربطی به این چیزا نداره
این مریضی ها همش نتیجه ی نافهمیِ آدمه :||
دیگه نپرسیدم چه ربطی داره گفتم الانه یه فحش مثبت 18 هم بار خودم می کنه :\

من نوشت :با وبلاگم آشتی کردم میام می خونمتون فقط یکم طول می کشه چون باید از آرشیو خردادتون شروع کنم به خوندن!
گلاویژ | ۲۶ تیر ۹۶، ۰۷:۳۹ | نظر بدهید

._95_.

اغراقی درکار نیس ولی این هفته به طرز عجیبی داره طولانی میشه هرثانیه قد یه دقه داره کش میاد، حالا اگه هفته های پیش بود الان یکشنبه ی هفته ی بعد بود :||
گلاویژ | ۱۴ تیر ۹۶، ۲۳:۳۹
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان