._129_. ویران‌سرای دل را گاه عمارت آمد.

حالا عصر است و استخوان کتفم تیر می‌کشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس می‌کشد. نشسته‌ام گوشه‌ی هال و تکیه داده‌ام به دیوار سرد و نم‌دار. دارم سوهان می‌خورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان می‌کند ماجرای شیطنت‌های صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف می‌‌کنم . درِ بالکن نیمه‌باز است و سوز سردی درز می‌کند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمی‌پوشم و کم پیش می‌آید آستینِ مانتو و پیراهنم بلند باشد. حالا اما سردم شده . استخوان کتفم تیر می‌کشد و سر‌انگشت‌هام چرب است. دست‌ام را زیر شیر با مایع‌ ظرف‌شویی می‌شورم و خشک می‌کنم. دولا می‌شوم و پتویِ مستر را تا زیر گلویش می‌کشم بالا . مامان لباس های خشک‌ را از روی بند برداشته. کپه کرده و انداخته روی مبل. از میان لباس‌های انباشته روی هم، تی‌شرت و شلوار سورمه‌ای خودم با لباس‌های مستر را می‌کشم بیرون. می‌برم توی اتاق. تا می‌کنم و می‌گذارم توی کشوها. از چو‌ب‌لباسی گرم‌کنِ کِرِم یا شیری‌رنگم را که سوغات فرزانه است، برمی‌دارم و می‌پوشم. فریده‌خانم ، چند دقیقه قبل تکست داده که وقت دارم به مریم دیکته بگویم یا نه. از سه‌ماه پیش که دوقلوهایش را به‌دنیا آورده، دختروسطی‌اش سه‌ روز در هفته خانه‌ی ماست. آخر هفته‌ها هم می‌رود پیش خاله‌اش. من تکالیفش را چک می‌کنم و بهش دیکته می‌گویم . دخترش مریم کم‌رو و خجالتی اما باهوش است. 

برایش نوشتم تمام دیشب را بیدار بود‌ه‌ام فریده‌جان. امروز هیچ‌ خوابم نبرده و خلقم ناخوش‌ است. جوابی نمی‌دهد. گوشی را سایلنت می‌کنم و می‌روم که برای خودم کمی چای بریزم.

صبح مستر را برده بودم آزمایشگاه. وقتی توی ماشین ، بندِ کفشم را سفت می‌کردم یادم افتاد کلاهش را توی خانه جا گذاشتیم . نصف راه را رفته‌بودیم و نمی‌ارزید برگردیم. پیاده که شدیم هوا نیمه‌ابری بود .بغلش کردم و باعجله دویدم آن‌طرف خیابان. پله ها را رفتیم بالا و به محضی که از در آزمایشگاه وارد شدیم دیدم گردن کشیده و سرش را چرخانده سمت در و گیج و مبهوت نگاه می‌کند. دفترچه‌اش را تحویل دادم و آمدیم روی صندلی‌های ردیف اول نشستیم. مستر متفکرانه و کنجکاو برگشته‌بود به در آزمایشگاه نگاه می‌کرد. بغل‌دستمان، زن و شوهری سال‌خورده نشسته‌بودند. با لباس های مرتب. مرد کت‌ و شلوار آبی رنگِ اتوکشیده‌ای به تن داشت با کفش‌های چرمیِ براق و زن ، مانتوی لیموییِ خوش‌دوخت با جیب‌های طرح‌دار و شیک و کفش‌های طبی‌اش را با روسریِ ساتنِ کِرِم ست کرده‌بود. چندتار طلایی که از فرط دکلره در طی سالیان سوخته و نازک شده‌‌بودند به عمد یا غیر عمد افتاده‌بودند روی پیشانیش و اگر از رژلبِ قرمز پررنگش فاکتور بگیریم آرایش نیمه‌ملایمِ قشنگی به چهره داشت. مرد قد بلندی داشت با کمری تقریبا خمیده . از پشت عینک طبی ، چشم‌هایش درشت جلوه می‌کردند و حالت و رنگ موهاش ، آدم را یاد پشمکِ سفید می‌انداخت. زن سال‌خورده‌تر به نظر می‌رسید. اضافه وزن داشت و پلک‌هاش فرو‌افتاده‌ بود. پوست دستش آن‌چنان پُرچین و نازک و رگ‌هایش غالبا برجسته و برآمده. مرد با یک دست عصایش را نگه داشته و دست دیگرش را گذاشته بود روی پای همسرش. چند لکه ی قهوه‌ای، شبیه کک‌ومک و در اندازه‌ای بزرگتر از آن هم پشت دستان هردوشان دیده می‌شد. هردو با لبخند به مستر نگاه می‌کردند . زن نوازشش می‌کرد و مرد اسمش را پرسید. مستر اهل معاشرت نیست خیلی. سه‌چهار دقیقه بعد در چندقدمیِ در ورودی ایستاده‌بود و‌ سعی می‌‌کرد باز و بسته‌شدن خود‌به‌خودیِ‌ در را آنالیز کند. نگاهش می‌کردم. سرامیک‌های کفِ راهرو از تمیزی برق می‌زد. زنِ سال‌خورده‌ی بغل‌دستم گفت :« یوقت لیز نخوره...» صدایش کردم. نیامد. کم‌کم با احتیاط به در نزدیک می‌شد. در باز شده‌بود. مستر رفت وسط در کشویی ایستاد و تکان نخورد. در، چندلحظه‌ای در همان حالت ماند و ناگهان بسته‌شد. مردِ سال‌مند گوشه ی چشم‌هایش را جمع کرد و گفت:« آخ آخ...» همان لحظه یکی از آن‌طرف صدایشان کرد و رفتند برای آزمایش. مستر را از میان در کشیدم بیرون و آوردم کنار خودم. نشاندمش روی صندلی. با دسته کلیدم که عروسک کوچکی است شروع کردم به قصه ساختن. حدود هشت‌دقیقه نشستیم تا نوبتمان شد. توی اتاق گفتند روی صندلی بنشینم و مستر را بگذارم روی پاهایم. آستینش را که زدند بالا فهمید خبری است. کش را که گره زدند بی‌قراری کرد و نوک سوزن را که دید بغضش ترکید. سی‌ثانیه ی بعد وسط جاری شدن آبِ بینیش و سیل اشک‌ها که از گونه‌هاش سر می‌خوردند و می‌افتادند روی یقه‌اش، صاف در چشم‌های آن مردی که خونش را در شیشه کرده‌بود زل زد و با لب و لوچه‌ی آویزان گفت «اَلزَنگ». من؟ آب شدم از خجالت. بعد که دیدم فحشش را متوجه نشدند ، به روی خودم نیاوردم. بغلش کردم و دور شدم.

از آزمایشگاه که زدیم بیرون، ساعت نزدیک یازده بود. ابرها در آسمان یک‌جا بند نمی‌شدند و گاهی به آفتاب مجال تابیدن می‌دادند. مستر با گونه‌های سرخ، نفس‌بریده و بلندبلند گریه می‌کرد. تمام صورتش را فرو کرده‌بود توی روسریِ گران‌قیمتی که دومین بار بود سرم می‌کردم و آبِ دماغش را می‌مالید بهش. هردومان گرسنه بودیم و من عطش داشتم. دهانم خشک بود وطعم تلخی می‌داد . تصور عطش شدید در هوای خنک و نیمه‌ابری کمی مضحک و ناباور است ولی در آن لحظه حس می‌کردم چند جرعه آب اثر چندانی در رفع تشنگی‌ام نداشته باشد. لذا رفتیم فروشگاهی که نزدیک آزمایشگاه بود و بعد از بالا‌وپایین کردن قفسه‌ها و ریخت‌وپاش‌های مستر ، لج‌کردنِ من و پای کوبیدن‌های او، با دوتاکلوچه ، چیپس ، آب‌میوه ، آب‌معدنی و چندتالواشک اسنپ گرفتیم و برگشتیم خانه. 

تمام راه ساکت نشسته بود روی صندلی ماشین و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و کلوچه می‌خورد.

جلوی درب آپارتمان درست وقتی که کلید را درون قفل چرخانده و خم شده‌بودم تا کفش‌های هردومان را دربیاورم بوی نامطبوعی مشامم را پر کرد. کسی خانه نبود و می‌دانستم تا ظهر تنهاییم. از وقتی بیدار شده بودم دومین باری بود که در موقعیت انجام شده قرار می‌گرفتم و این غمگینم می‌کرد. عوض کردن پوشک درحالت عادی هم کاری نیست که آدم‌ها طبق میل خود انجام دهند آن‌ هم درخانه‌ای که شستن پای بچه آداب خاص خودش را دارد . چکمه ی سفید گوشه ی توالت و پیش‌بندِ بلندی که شبیه‌اش را در هیچ بازاری نخواهی یافت چون تولید‌خانگی است و بازیافت شده از بقایای بیلرِ جین دوران نوجوانیِ من که پشتش( آن‌قسمتی که با پیراهن و شلوار تماس دارد) با پلاستیک ضخیم و کلفت دوخته شده . و از جهت بلندی و ضخامت آدم را یاد پیش‌بندِ چرمین کاوه ی آهنگر می‌اندازد. این همه احتیاط و وسواس برای عدم تراوش قطره‌ای آب به لباس و نجاستِ احتمالی‌ می‌ارزد به تحمل سنگینی پیش‌بند و فشار آمدن به کتف؟ به پیچ خوردن پا در آن چکمه ی بزرگ و گشادِ بالاآمده تا زانو؟


چند دقیقه بعد کرکره‌ها را کنار زده‌ام. کتری گذاشته‌ام روی گاز تا جوش بیاید. یک مشت آجیل را در کاسه ی چینی ریخته‌ام. سیب و خیار پوست گرفته‌ام. لم داده‌ایم کف زمین. یک بالشت زیر سر مستر و بالشتِ دیگر زیر آرنج من. چیپس و آجیل و میوه می‌خوریم و کارتون تماشا می‌کنیم ...

شب:

پیشانیم درد می‌کند . هنوز بیدارم و پشیمان از پیامی که به فریده خانم دادم. 

مدت‌هاست که ایمیل‌هایم را چک نکرده‌ام و حالا یکی یکی دارم باز می‌کنم و جواب می‌نویسم. دوایمیل هم از صفورا گرفته‌ام. اولین نامه‌اش را روزهای آخر آبان نوشته و برایم فرستاده .شرح حالی از ماه‌های اخیرش است. از دانشگاه و دوستانش حرف زده. از دوست‌پسر سوئدی‌اش. از نحوه ی آشنایی و کیفیت رابطه‌شان. چند عکس هم ضمیمه ی نامه کرده‌است . با دقت عکس‌ها را نگاه می‌کنم. موهایش را رنگ کرده‌است. توی عکس‌ها خوشحال است و آرام.  ایمیل دوم را یک‌ماه پیش فرستاده. کوتاه است و در چند کلمه نوشته «سایه‌ت سنگین شده...»

دارم برایش تیتروار از خودم می‌نویسم :

« ...از یکشنبه‌ای که بی‌کار شده‌ام چندهفته گذشته. روزهای سخت بسیاری را پشت سر گذاشته‌ام . درمحل کارم تنش‌هایی را تحمل کرده‌ام . شب‌های بی‌شماری به ستوه آمدم. در یک عصر معمولی مادربزرگم ترکمان کرد و هزاران دقیقه را در رخوت و رختخواب سپری کردم... 

حالا نسبت به ماه‌های پیش آسوده‌ترم. هشت کتاب خوانده‌ام و اکانت گودریدزم را دوباره احیا کرده‌ام. درس نخوانده‌ام هیچ! قصدش را هم ندارم. لطفا نپرس چرا. آن نهالِ سبزِ‌ نوپایِ امید روزی در دلم خشکید . نابود شد و ناپیدا. و نمی‌دانی تا چه حد دلم لک‌ زده برای آن‌روزها، آن سرخوشی‌های جوانی ، آن حواسِ جمع. آن دویدن‌های سختِ بی‌حاصل . با خودم کنار آمده‌ام که نخِ قرقره را رها کنم و دست از تقلا بردارم . بااین‌حال لحظه‌هایم مطلقا سیاه‌و‌سفید نیست. مستر، نسخه ی تسلی‌بخش من است. مدام خلوت‌ام را بهم می‌زند. روزها با هم بازی می‌کنیم و شب ها زیر پتو بلند بلند عموزنجیر باف می‌خوانیم. گاهی هم با ماژیک‌های کهنه و نیمه‌خشکم نقاشی می‌کشیم روی دیوار‌های اتاقمان، روی درهای کمد، روی کاغذدیواریِ ورآمده ی پشت در انباری که قبل‌ترها آشپزخانه بوده. صبح‌ها لقمه‌ی ارده و عسل می‌دهم دستش و عصرها بر سر سهم بیسکویت و لواشک چانه می‌زنیم. دیروز توانست تا عدد هفت را بدون اشتباه بشمارد. بعد، از ذوق زیاد برایم شعر خواند. از سرگرمی‌های این روزهایم یکی هم ضبط صدای مستر است به وقت شعر خواندن... داشت یادم می‌رفت، تازگیها یک تار موی سفید هم نزدیک پیشانیم روییده. اولین تار سفید به وقت بیست‌ و دو سالگی و به وقت همه‌ی عمر. اولین‌هایم را همیشه دوست داشته‌ام. با این یکی هنوز کنار نیامده‌ام اما. بس که عمود می‌ایستد و به هیچ صراطی مستقیم نیست...»


گلاویژنوشت: عنوان را از غزل ۱۷۱ حافظ وام گرفته‌ام.


گلاویژ | ۲۴ بهمن ۹۷، ۰۱:۰۸ | نظر بدهید
فرشته ...
۲۴ بهمن ۹۷ , ۰۱:۳۸
فکر میکنم میدونی که با دیدن ستاره‌ی روشنت چه حسی پیدا کردم؟ :)

اون جمله‌ای که به فریده‌خانم گفتی خوب بود به نظرم، میدونی بعضی از ماها زیادی از خودمون برای بقیه مایه میذاریم، نه که کمک کردن بد باشه‌ها، نه، فقط باید یه خرده حواسمون بیشتر به خودمون باشه، من اینو الان دارم کم‌کم متوجه میشم!

ما هم امشب رفته بودیم سرم هفتگی بابا رو بزنیم، یه دختر کوچولو هم اورده بودن سوزن بزنه، انقدر جیغ کشید و گریه کرد که جیگرم سوخت براش:(
نگهداری از بچه خودش کار خییییلی سختیه، شستن و عوض کردنش که دیگه نگو:|

منم دارم به چیزهای دیگه فکر میکنم، به اینکه باید دایره‌ی انتخاب‌هام رو گسترده‌تر کنم و تلاشم رو بیشتر، اگه بخوام برسم و شرایطم رو بهتر کنم این تنها راهشه به نظرم.
عجیب سال سخت و پر فراز و نشیبیه این ۹۷، نمیدونم دقیقا تا کجا میخواد پیش بره اما روزهاش سالی میگذره و خاطره هاش بد میمونه؛ کاش می‌شد آدم خاطره‌هاش رو جا بذاره و بره یا حتی گاهی خودش رو یه گوشه جا بذاره و بره.

موی سفید؟ من تا حالا ۳ تا موی سفید دیدم توی سرم که هر سه‌تاش رو کندم و تقریبا دلم خوش بود که دیگه ندارم ولی الان یه دونه جلوی سرم دارم که کوتاهه و میزنه بیرون از ردیف موهام، دلمم نمیاد درش بیارم، گرد و خاکِ تجربه است شاید :))

+ممنون که برگشتی و برامون می‌نویسی تسنیم :*

پاسخ :

دکمه ی انتشارو که زدم به تو فکر می‌کردم و خیالم راحت شد که بدقول نشدم این‌دفعه و قبل از جمعه ستاره‌ام روشن شد، ولی فکر می‌کردم صبح پستمو بخونی چون همیشه سحرخیزی :)

یه مدته دارم رو خودم کار می‌کنم که راحت‌تر نه بگم و آرامش و وقتمو قربانی رودروایسیام نکنم ولی اکثراوقات بعد از رد درخواست آدما دچار عذاب وجدان می‌شم نمی‌دونم چرا:(
۹۷عجیب بود واقعا میشه گفت سالی که آدما امیشون به معجزه ها کم و انگیزه‌شون برای زندگی بی‌معنا شد...

بابا نکن موهای سفیدتو بیشتر میشه ها . 

ممنون از تو :*

تیردخت :)
۲۴ بهمن ۹۷ , ۰۱:۵۸
طولانی بود اما اونقدر جذاب و دلنشین نوشتی که یک نفس خوندم و کیف کردم ... چه عجب بعد از مدت ها نوشتی و چقدر خوشحال شدم که نوشتی ... 
راستی سلام :)

پاسخ :

برگشتم و دیدم وبلاگو بستی که:(
یادمه یه‌جا خوندم که وبلاگ مثل زن آدمه و شبکه‌های مجازی ،معشوقه‌های زودگذر...! از ما گفتن بود:دی
سلام:)
Agnes :)
۲۴ بهمن ۹۷ , ۰۳:۱۹
فاطمه جانم
دلم برای وبت و قلم زیبایت تنگ شده بود 
از میان ستاره های زرد روشن ک نام وبلاگ تو یکی از ان ها بود چشمانم برق زد 
و بسی مشعوف شدم ک دوباره دست ب قلم شدی 
ومن برای تو و مستر جانمان دلی ارام ب ارامی نوشته هات آرزومندم

دوست دار همیشگیت :) 

پاسخ :

مائده
مائده
خبر نداشتم دانشجو شدی هی وبلاگتو بالا پایین می‌کردم می‌گفتم خدایا این آشناست می‌دونم ولی چرا نمی‌شناسمش (آخه اون یکی وبلاگت واسم باز نمی‌شد) می‌خواستم از نلی بپرسم حتی:)
خوش‌حالم که حال دلت خوبه :))
مرسی که بازم مثل سال‌های قبل تندتند می‌نویسی:*
:) لبخند
۲۴ بهمن ۹۷ , ۰۸:۴۷
اونقدر که همه جا حرف از رفتنا شده بود ، مثال یهویی رفتنا  شده بود گلاویژ که میگفتم
ما که ، اعتراضی نداشتیم به اون پستای ماهانه طولانی؟!
خیلی یهویی نبودن ، بد بود  نبود؟
دیشب اگه میدونستم قراره اینبار پاسخ کامنت تورو بخونم ، زود نمیخوابیدم
خیلی بدی...
چقدر دلم برای شیطونیای مستر تنگ شده بود که تو بنویسی و بگیم الهی قربونش:)
الهی ، خب خونشو کرده تو شیشه، ای پرستاربد...
واقعا، سایه ات سنگین شده...
وای من، متاسفم ، روحِشون شاد :(
و چقدر بد که تو اون گلاویژ سابق نیستی .... 
امیدوارم حالت بهتر و بهتر بشه 
آینده قشنگی منتظرت باشه، و بیای کلی از قشنگی های دیگه بنویسی،
موی سفید رو ۱۹سالگیم میشه داشتا، من نیز یه دونش رو دارم:)

ای جونم:) فسقلی ناز ، کلی ببوسش:)

پاسخ :

من نرفته بودم اصلا:)
و اگه بدونی چندتا پست تو این چندماه نوشته‌شد و هیچ‌وقت منتشر نشد تا اینکه دیگه از دهن افتادن...
ممنونم عزیزم . روحِ رفتگان تو هم شاد
روزای بد رو پشت سر گذاشتم و حالا خوبم و طبیعیه که مثل قبل نباشم یا بخوام مختصات زندگیمو جابه‌جا کنم:)
من از موی سفید یدم نمیاد به شرطی که جلوی چشمم نباشه و نزنه بیرون که متاسفانه این‌طور نیست و باید باهاش بسازم دیگه...

بوسیدمش*:
آرام :)
۲۴ بهمن ۹۷ , ۱۱:۵۹
سلام 
خوبی ؟ 
کجا بودی تو دختر ؟ 
شاد باشی گلم :)

پاسخ :

سلام آرام:*
خوبم به خوبیت
تو چطوری؟
درگیر زندگی و مشکلاتش ، مثل همه:)
توهم :*
pary daryayi
۲۴ بهمن ۹۷ , ۱۳:۰۸
((: چقدخوشحال شدم از روشن شدن ستاره ات تسنیم : *
همیشه وقتی پستاتومیخونم دوست ندارم تموم شه دوست دارم همینطوری هی ادامه داشته باشه ..

پاسخ :

پری:*
از اولین کسایی بودی که وقتی اومدم بیان پیدات کردم و چه همه خوشحالم حالا که رفتن از وبلاگ باب شده تو هنوزم هستی:*
مرسی که هستی ، می‌نویسی و می‌خونی:)
tiara .n
۲۴ بهمن ۹۷ , ۱۳:۳۹
دلم برای نوشتنات و پست های طولانیت تنگ شده بود.چیزی نمیپرسم چون میدونم تو خودت بهتر میدونی چه میکنی.
فقط یادته می گفتی از مستر بدت میاد و نمیخواستی خلوت تک فرزندانت بهم بخوره؟چقدر خوشحالم که حالا اونو مثل یه تیکه از وجودت میدونیش😍

پاسخ :

آره یادمه :)
و یادمه خیلی هم جبهه می‌گرفتم در برابرش و دقیقا اشتباهم همین بود:) به زور خودشو تکه‌ای از وجودم کرد :))
لیمو جیم
۲۴ بهمن ۹۷ , ۱۷:۱۳
عزیزززززززمممم
مرسی که برگشتی و چقدرررر غرق داستانت شدم.دلم تنگ شده بود
تصور اون صحنه ی علامت سوال مستر که با در داشت عالی بود
روح مادربزرگت شاد ...

پاسخ :

لیمو:*
بازم خوبه تو هستی انقدر که این بیان سوت‌وکور شده
خیلی به اطرافش کنجکاوه و نمی‌دونم این خوبه یا در آینده واسش مشکل‌ساز میشه اگه بخواد هرچیزی رو امتحان کنه...
رفتگان توهم روحشون شاد
آرام :)
۲۵ بهمن ۹۷ , ۰۰:۳۴
منم خوبم :)

پاسخ :

:*
Agnes :)
۲۵ بهمن ۹۷ , ۰۰:۵۷
مرسی عزیزم
ماهم رضا ب قضا داده و شدیم دانشجویی از این ممکلت:)
اره این فصل جدید زندگیم تصمیم گرفتم تو ی وب جدید ثبت کنم
توام تند تند برامون بنویس 

پاسخ :

کارخوبی کردی:) مهم اینه که خودت راضی هستی و حال دلت خوبه:*
سعی خودمو می‌کنم:)
Pardis
۲۸ بهمن ۹۷ , ۲۰:۱۵
باورم نمیشه برگشتی🤗🤗 نمیتونی تصور کنی چقد سر زدم به امید اینکه پست جدیدی گذاشته باشی
مثل همیشه قشنگ و جذاب👌👌
بیشتر بنویس برامون دختر

پاسخ :

خب حالا که خودم برگشتم و حواسم جمعه دیگه نوبت منه که غر بزنم چرا نیستی و کم می‌نویسی‌ انگار که روز به روز داری با وبلاگت قهرتر میشی:|
آیسا
۰۴ اسفند ۹۷ , ۱۳:۴۵
وبلاگتون عاااالی بود

پاسخ :

مرسی
talakar
۰۶ اسفند ۹۷ , ۲۲:۱۴
وبلاگتون عالیه

پاسخ :

تشکر
بازگرداندن عشق از دست رفته
۰۸ اسفند ۹۷ , ۱۰:۲۰
ممنون از وبلاگ خوبتون
x
۲۴ اسفند ۹۷ , ۱۲:۲۴
چطوری دختر خوب ؟
میدونی چند ماهی که نبودی چقدر دلم برای نوشته هات و از مستر گفتن هات تنگ شده بود ؟
گفتم مستر , دلم براش یه مورچه شده , همچنان هم قیافه اش و اخلاقش دلبرونه اس یا مجدد رو به زمان تولد رفته ؟ : دی

پاسخ :

خوب :) سیر صعودی داره احوالم:))
نه نه اتفاقا جیگری شده واسه خودش که نگو***:
البته من نباید تعریفشو کنم ولی جدی و بی اغراق بسیور بسیور خوش زبون و شیرین شده قیافه هم که همچنان بلوند و دخترونه:))
سایه سین
۲۵ اسفند ۹۷ , ۰۰:۰۷
خیلی وقته دیگه وبلاگ گردی نمیکنم و وبلاگ نمینویسم.همه ی این مدت هرچندوقت یبار بیان و چک میکردم به امید روشن شدن ستاره ی تو:)
که امشب خوشحال شدم و سرپرایز.
مثل همیشه عالی بود و عشق کردم با خوندنش.

راستییی خیلی وقته از هم کاملا بی خبریم...

پاسخ :

راستی چرا دیگه نمی‌نویسی؟ تو کانالت هم خیلی کم پست می‌ذاری. دورانی داشتیم منوتو یادته؟ پرحرف‌تر، با انگیزه‌تر و پرامیدتر از بقیه... راستی راستی چی گذشت تو این سه سال و نیم به ما که به قول تو خیلی وقته که از هم کاملا بی خبریم...
امیر
۲۵ اسفند ۹۷ , ۲۱:۵۵
متن عالی و روانی بود. ممنون از وبلاگ عالی ترتون. فقط آش بوشهری چجوریه؟ تا حالا نخوردم.

پاسخ :

ممنونم
یه آش فوق‌العاده خوشمزه و خوش عطر که با گوشت قرمز درست میشه و غلیظ و کشداره.
گذرتون به بوشهر افتاد حتما امتحانش کنید . ضرر نداره:)
Alireza Paikar
۲۸ تیر ۹۸ , ۱۸:۱۲
متن زیبایی بود

پاسخ :

ممنون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان