._122_.در جهان موازی موهایم بوی نمک دریا می دهند...

 ساعت شش و بیست دقیقه ی عصرِ سه شنبه بیست و چهارم آگوست است، نشسته ام زیر یک آلاچیق و به پیشروی موج ها و غروب خورشید چشم دوخته ام، شرجی نشسته است بر تن و لباس هایم، نرده ای که رویش تکیه داده ام خیسِ خیس است انگار یک نفر شلنگ به دست آمده و آن اطراف را آب پاشی کرده و رفته ... بوی نمکِ دریا می دهم، همه آن عابرانی که در این وقت روز از این حوالی عبور می کنند تنشان بوی نمک دریا می گیرد، بچه که بودم بدم می آمد، بویش که به مشامم می خورد عُق می زدم، بعد کم کم عادت کردم، شب های تابستان ، محله مان بوی نمک دریا می گرفت و شرجی می نشست بر موی و دست و صورت و لباس هایمان، بعضی شب ها هم هوا خنک و دلچسب می شد و خبری از شرجی نبود، باد می‌وزید لای موهامان... 

خورشید کم کم لابلای موج ها محو می شود، بلند می شوم  و کوله یِ نارنجی رنگم را می اندازم پشتم، روسریِ سه گوشِ ترکمنم را مرتب می کنم و راه می افتم، شلوار جین خسته ای به پا دارم، هر چند قدمی که برمی دارم خم می شوم و بند کتانی هایِ گلدارم را راه به راه سفت می کنم ... می گفت آن روزِ نیمه ابری که پالتوی قهوه ای رنگش را به تن داشته و تک و تنها میان مغازه های بازار گنبد می چرخیده یکهو چشمش افتاده به این روسریِ سه گوش که گل های درشت بنفش دارد و بعد آن را روی سرِ دختری بیست و چندساله و سبزه رو و ریزه میزه تصور کرده و باخودش گفته این روسریِ ترکمن رویِ موهای لَختِ خرمایی رنگِ گلاویژِ سبزه رو با آن لهجه ی جنوبی اش پارادوکس قشنگی ست، حالا که عصر یکی از آخرین روزهای آگوست ست این روسری که یکی دو سال پیش از یک مغازه ی کوچکِ شش متری در گنبد کاووس خریده شد و هزار و چند کیلومتر در راه بود تا به مقصد برسد به جای اینکه موهای دختر ترکمنِ سفید و چشم آبی را بپوشاند موهای بوی نمکِ دریا گرفته ی یک دختر جنوبی را پوشانده و اصالت هردویشان زیر سوال رفته زیرا یک صبح نیمه ابری شخصی با پالتوی قهوه ای کیلومتر ها آنطرف تر تصمیم گرفت پارادوکس قشنگی بیافریند و این روسریِ سه گوشِ ترکمن با گل هایِ درشتِ بنفش، قربانی جفرافیای ایران شد...

به راهم ادامه می دهم، روی موزاییک های نم دار قدم می زنم، از کنار اسکله عبور می کنم و به تور و گرگور های صیادان نگاه می کنم و برای ششصد و هفتاد و پنجمین بار زوم می کنم روی شبکه های گرگور ها که ببینم پنج ضلعی هستند یا شش ضلعی... سر راهم از پسرکِ ده دوازده ساله ی دست فروش پفک و زغال اخته ی غیر بهداشتی می خرم، می روم پشت کارخانه ی یخ سازی و برای مرغ های دریایی پفک می ریزم ... راهم را ادامه می دهم، سر راه از کنار سه چهار تا نوازنده ی محلی رد می شوم یکیشان بندری می خواند و دیگری نی انبان می نوازد و هربار که نفسش را رها می کند چهره اش سرخ می شود و سومین نفر لابلای این دو خیام خوانی می کند او می خواند و من آرام زیر لب زمزمه می کنم :

 در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش

...

جوان ها پرشور ادامه می دهند، رهایشان می کنم به حال خودشان و از مابین ماشین ها خودم را به آنطرف خیابان می رسانم، چند ثانیه ای کنار عکاسخانه ی ساسان توقف می کنم، دروپیکرش زنگ زده و پنجره هایش کدر شده اند، به دو لنگه ی درِ عکاسخانه یِ معروف شهر در دهه ی شصت قفل کتابی زده اند! از تارعنکبوت روی قفل مشخص ست مدت هاست کسی سراغش نیامده... صدای جوان ها هنوز به گوشم می خورد :

این قافله ی عمر عجب می گذرد، دریاب دمی که با طرب می گذرد... 

ازکوچه پس کوچه های تنگ و خلوت محله عبور می کنم، با حاج احمد احوال پرسی می کنم و سراغ دخترش فرحناز را می گیرم، یکم بعد مشتبی را می بینم که پشت دیوارِ پیچکی ِخانه شان به تیرچراغ برق تکیه زده و یواشکی سیگار می کشد، مرا که می بیند هول می کند و سیگار از لای انگشتانش می افتد زمین، همیشه همین است فوبیای این را دارد که راپورتش را به زری خانم بدهم و صبحی بعدازظهری توی کوچه بعد از سلام و خوش و بش، بکشمش گوشه ای و چغلی اش را بکنم...خاله خاتون را می بینم که طبق معمول از کنار پنجره، رفت و آمد اهالی را چک می کند و حضور و غیاب می زند و آمار همه را به نحوی درمی آورد... 

هر چه بیشتر به سمت وسط محله کشانده می شوم کوچه ها تنگ تر می شوند آنقدر تنگ و باریک که ماشین رو نباشند، کوچه هایی که دیوار خانه هاشان تا منتهی الیه آسمان پیشروی کرده اند... خانه ام بافت قدیم است همچون محله مان... اینجا درودیوار ها هنوز مثل قدیم تر هاست به جز کوچه های خاکی که حالا سنگ فرش شده اند...

 

آبی به صورت می زنم و پرده را می کشم کنار و دو لنگه ی پنجره ی سنتی و رنگارنگِ اتاق را باز می کنم تا هوایش عوض شود ... سور و سات خورشت کرفسم را راه می اندازم، تا جا بیفتد با دست هایی که بوی کرفسِ تازه ی خرد شده می دهند می نشینم پشت سنتور و تمرین می کنم برای کلاس فردا و کیف می کنم از زندگی که جریان دارد لابلای همین اتفاقات کلیشه ایِ روزمره... 


ساعت دوازده است، با دومین فنجان قهوه ی نیمه تلخم نشسته ام روبروی دیوار نیلی رنگی که با قاب عکس های قدیمی خانوادگی پوشانده شده و کتابخانه ی کوچکی که یک چهارمش را مجله هایم پر کرده اند و مابقی ا‌ش را کتاب هایی که از پدربزرگ و عمو برایم مانده، نوجوانیِ عمه ی ته تغاریِ پدر از درون قاب عکسِ معرق کاری شده لبخند ِ نمکینش را نثارم می کند...لئوناردو کوهن، بارانیِ آبی رنگش را می خواند برایم و من در حالیکه به آن دیوار نوستالژیک خیره شدم و چهارمین قُلُپِ فنجانم را قورت می دهم به هانس لیپ فکر می کنم به سربازِ دلتنگی که صدسال پیش توی پادگان ترانه ی لی لی مارلین را روی کاغذ نوشت و به همه ی سربازانِ دلتنگ و خسته ی جنگ جهانی دوم که هرکدامشان لی لی ای برای خود داشتند و به وقت دلتنگی توی اردوگاه این ترانه را از رادیو گوش می کردند و یکصدا می خوانند...سعی می کنم لی لی را با جزییاتش تصور کنم، لی لی دخترِ فروشنده ای در بازار میوه که حتما قهقهه های بیخیالی اش دلِ هانسِ بیچاره را نَخکِش کرده و مارلین، پرستار جوانی که زخم های مجروحانِ جنگِ جهانی اول را پانسمان می کرد و هانس را تحت تاثیر خود قرار داد و دیگر همدیگر را ندیدند، چه غم انگیز... 

"نگهبان صدا می‌زد

شیپور آخر زده می‌شد

می‌توانست برایم گران تمام شود

"همقطارها من الساعه می‌آیم"

زمان وداع

و چه اشتیاقی در من بود

تا به همراه تو دور شوم

با تو، لی لی مارلین"

بعد به لی لی مارلین فکر می کنم و هرچه می کنم نمی توانم این شخصیتی که هانس از ترکیب دو معشوقش آفریده را متصور شوم، یکی شدنِ دخترِ یک بقال که شروشیطان ست و در کوچه های شهر با دوستانش یکهو می زند زیر آواز و مانند دختربچه ها بالا و پایین می پرد با پرستاری که هر روز مرگ و خون می بیند و پای دردودلِ مجروح های جنگی می نشیند کار آسانی نیست ولی هانس از پسش برآمده و چه خوب هم برآمده... با خودم فکر می کنم نوجوانیِ عمه یِ ته تغاریِ پدر با آن چال گونه ی عمیقش تا چه اندازه می تواند شبیه لی لی مارلین باشد؟ 

"لب‌های عاشقت مرا فرا می‌خوانند

از آرامش ابدی، از قعر زمین

مانند یک خیال

زمانی که مه پایین می‌آید

من در زیر فانوس منتظرت خواهم بود

مانند آن وقت‌ها، لی لی مارلین"


ساعت از دونیمه شب گذشته آخرین خطِ سیصد و شصت و هشتمین صفحه ی کتاب ژنتیک انسانی را می خوانم و کتاب را می بندم و می گذارم کنار تختِ چوبیم، درست ذیرِ نورِ عابـــاژور... راستش قهوه هم دیگر روی من اثر ندارد، شاید هم جنس قهوه اش خوب نبود، یا شاید صدای لئوناردو تاثیر گذار بود یا حتی ترانه ی لی لی مارلین غمگین بود، متن کتاب سنگین بود، اصلا چه می دانم؛ پلک های سنگینم را می گذارم روی هم و پتو را تا ته می کشم روی سرم... 

موهایم هنوز بوی نمک دریا می دهند... 


گلاویژ نوشت:

1-حدود یک ماه پیش که پست "در جهان موازی شما چه می گذرد؟" رو تو وبلاگ مالاکیتی خوندم ترغیب شدم یه روزی که حالم خوب و دلم تَر باشه،  پستی با این موضوع انتشار بدم که با استقبال مالاکیتی تصمیمم قطعی شد، تشکر از استامینوفنِ عزیز که باعث جرقه ی این پست مالاکیتی شد :)) این پست تقدیم شد به دوستِ خوبِ بلاگرم مالاکیتی جان، بمانَد برایت به یادگار:))

 2- شما هم اگه دوست داشتید بنویسید در جهان موازیتان چه می گذرد؟

گلاویژ | ۲۷ بهمن ۹۶، ۱۰:۱۰ | نظر بدهید
دا دو
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۰:۵۹
چقدر زیبا !!

پاسخ :

مچکرم جناب دادو، شما زیبا خوندید 
مرسی از حضورتون :) 
Nelii 💉📚
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۱:۴۷
محو زیباییش شدم*__*
قلمت عالیه دخترجان:*

پاسخ :

لطف داری نلی جانم:) 
تو عالی می بینی و زیبا می خونی بدون شک :) 
خوشحالم که دوست داشتی :) 
ftm lale
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۱:۵۰
عالی بود عالی:)
چه خوبه اخه

پاسخ :

مرسی مرسی مرسی :) 
تو عالی خوندی عزیزم :) 
چه خوبه که دوست داشتی :) 
فرشته ...
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۱:۵۱
انقدر خوب نوشته بودی که با ذوق همه‌اش رو خوندم، چه جهان موازی قشنگی داری،چقدر شیشه‌های رنگی پنجره‌ی سنتیت به دلم نشست،اصلا دلم با تو قدم زدن کنار ساحل رو خواست:)
این پستت رو خیلی دوست داشتم،ممنون:)
یاعلی

پاسخ :

خیلی خوشحالم که خوشت اومده و دوست داشتی فرشته :) 
و اما درباره ی قدم زدن کنار ساحل، جفتمون که ساحل نشینیم، حالا روزی روزگاری یا من میام اونور و با تو قدم می زنم یا تو میای اینور و با من قدم می زنی :))) 
یا علی
·|انار کــ^-^ــ|·
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۱:۵۳
همه ی پست یه طرف اون بیت شعراش یه طرف^_^

پاسخ :

خودمم شعرارو خیلی دوست داشتم :) خوشحالم خوشت اومده انارک بانو:) 
دا دو
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۲:۱۹
وقتی زیبا می نویسیم ، دیگران را در زیبائی شریک می کنیم و بلعکس با تلخ نویسی طعم زندگی در ذهن دیگران تلخ می شود ...
من با این مطلب کمی در گنبد و ترکمن صحرا قدم زدم و دخترانی که با این شالهای بلند در خیابان راه می رفتند را دیدم !! و چند ثانیه بعد در ساحل بوشهر بودم ؛ با بوی دریا که برای من که از دریا دور زندگی کرده ام ، خوشایند نبود ولی حالا خاطره اش معطر است !! و حتی طعم شیرین غربت ؛ وقتی حضور شیرین نیست !!

پاسخ :

بله کاملا قبول دارم جناب دادو، گاهی اوقات بعضی از دوستان بلاگر انقدر زیبا می نویسن که حس خوب ناشی از خوندن پستشون تا چند دقیقه همراهمه و بارها شده یک پست رو دو یا سه بار می خونم... واژه ها این قدرت رو دارن که حس و حال نویسنده رو به خواننده ها منتقل کنن، خوشحالم که با بند بندِ این پست همراه بودین و حس خوبی که موقع انتشار این پست داشتم به شما و دیگر دوستان بلاگر و خواننده منتقل شد.
Pardis
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۲:۲۵
چقد قشنگ:) لذت بردم😉

پاسخ :

تو قشنگ خوندی :) 
خوشحالم که لذت بردی:) 
+اعتراف میکنم وقتی کامنتتو می بینم دلهره می گیرم که یوقت آخریش نباشه و طبق معمول نره و چندماه بی خبرمون بذاره :) 
محسن رحمانی
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۳:۰۹
چه توصیف قشنگی .

پاسخ :

مچکرم جناب رحمانی 
مرسی از حضورتون :) 
^_^ khakestari
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۳:۳۷
گلاویژ خیلی عالی بود :)
قلمت همیشه سبز :)

پاسخ :

مرسی خاکستری عزیزم، چه خوب که دوست داشتی :) 
ابوالفضل ;)
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۴:۲۲
یعنی همه ی این ماجراها توی جهان موازیت اتفاق افتادند؟!
به راحتی دنبالش کردم و خوندمش. بدون ذره ای ملال حتی همراه با شوق...

پاسخ :

همه ی این ماجراها با اندکی اغراق :)))) 
چه خوب که دوست داشتین این پستمو، اتفاقا موقع انتشار گفتم طولانیه و خواننده ها اذیت میشن، خوشحالم که برا شما اینطور نبوده :) 
حوا ...
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۵:۵۳
آفرین بر دخترِ خوش‌ذوقم :)
حسابی حالِ همه رو خوب کردی :)

پاسخ :

خیلی مرسی حواجانم :) 
واقعا خوشحال شدم وقتی دیدم تک تکتون دوست داشتین و حالتونو خوب کرده، بازتاب حال شما به خودمم رسید :) 
فرشته ...
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۶:۵۰
اتفاقا خیلی دوست دارم حتما انشالا وقتی اومدم باهات هماهنگ میکنم تا ببینمت:) 

پاسخ :

ان شاءالله عزیزم، من که تا حالا قرار وبلاگی نداشتم ولی از صمیم قلب دوست دارم اولینش با تو باشه، دختری که از دیار خودمه :)) 
آنیا بلایت
۲۷ بهمن ۹۶ , ۱۸:۴۷
چقدر قشنگ و رویایی:) 
منم عاشق بوی دریام:) 
+عجب تاریخی رو انتخاب کردی:)) بیست و چهارم آگوست:)) روز تولد من:))♡♡♡

پاسخ :

چه خوب که دوست داشتی آنیا جان، راستی چشمت بهتر شد؟ 
شما هم ساحل نشینی؟ آخه معمولا کسی که از دریا دور زندگی می کنه، دوست نداره بوی دریا رو :) 
+جدی میگی؟ عجب! پس عجب تاریخ میمون و مبارکی انتخاب کردم :) 😘😘😘
x
۲۸ بهمن ۹۶ , ۰۰:۴۴
ممنونم که وقت گذاشتی و نوشتی :) 
خیلی زنده بود تصویر ِ کلماتت 
بین بلاگر ها دو سه نفر هستن که قلم خاصی دارن ,در حد رمان نویس  های درجه یک , بی اغراق میگم یکیشون تویی . 
اول دیدم طولانیه وقتی مشغول خوندنش شدم دیدم به اخر رسید تعجب کردم چجوری انقدر زود تموم شد ؟؟؟ قلم ِ شیرین ِ دختر مو عطر نمکیه دیگه :) 

پاسخ :

خواهش میکنم، خیلی هم باتاخیر شد البته، ولی به قول یکی از دوستان بلاگرامون بعضی پستا باید بمونن تا حسابی جا بیفتن بعد منتشر بشن :دی
وای مالاکیتی خجالتم نده دیگه در اون حد نیستم [آیکون خجالت و لپ های گل گلی] 
بعضی از بلاگرا واقعا قلمشون درجه یکه مثل وجوج خودمون:) 
آره یکم طولانی بود، هر کاری کردم نتونستم از سروتهش بزنم ناقص می شد اصن :) 
مجددا [آیکون خجالت با لپ های گل گلی] 
خانم نارنج
۲۸ بهمن ۹۶ , ۰۲:۱۵
آقا خیلی زباد بود. 

پاسخ :

راس میگی خیلی زیاد بود هرکاری کردم از سر و تهش بزنم نشد راستش :(
__ پریچک __
۲۸ بهمن ۹۶ , ۰۲:۵۳
جانم ..
ماه مینویسی خاتون :***

پاسخ :

مچکرم پریچک بانو:) 
مرسی که انگشت رنجه کردین و خوندین :) 
مهرداد
۲۸ بهمن ۹۶ , ۱۵:۲۷
سلام 
این مطلب زیبا منو به مالاکیتی برد وبعد از کلی گشتن به الهام این مطلب رسیدم و لذت من از این متن رو دوچندان کرد . 
بسیار زیبا نوشتید . دست مریزاد

پاسخ :

سلام 
مچکرم، نظرلطفتونه جناب مهرداد
مرسی که انگشت رنجه می کنین و تشریف میارین:) 
آسـوکـآ آآ
۲۸ بهمن ۹۶ , ۱۵:۵۰
چقدر جذاب
چقدر زیبا
ترغیب شدم بنویسم :)
قلمت مانا بانو جان :)

پاسخ :

مچکرم آسوکای عزیز، شما زیبا خوندین:) 
چقدر خوب، حتما بنویسید منتظرم:)) 
لیمو جیم
۲۸ بهمن ۹۶ , ۱۸:۲۴
خیلی خوشم اومد ازش. قشنگ نوشتی :-)

پاسخ :

چه خوب که دوسش داشتی :) ببخشید اگه یکم طولانی بود:) 
آنیا بلایت
۲۸ بهمن ۹۶ , ۲۰:۳۹
آره خیلی بهتر شده... داره کم کم از بین میره فکر کنم:)♡
نه کلی از دریا دورم :( ولی عاشق بوی دریام... یه رودخونه توی شهرمون هست که بعضی وقتا صدا و بوی دریا رو داره:)) کلی ذوق و خیال پردازی می‌کنم با همون:))

پاسخ :

چقدر خوب، خداروشکر :) 
پس تو جهان موازیت کلی با دریا خاطره داری :)) 
علی امین زاده
۲۸ بهمن ۹۶ , ۲۱:۱۶
نمی دانم به موسیقی کلاسیک علاقه ای دارید یا نه. همچین تصویرهای فانتزی در موسیقی کلاسیک زیاد توصیف شده است.

پاسخ :

بله علاقه دارم :) 
علی امین زاده
۲۸ بهمن ۹۶ , ۲۱:۲۴
ولنتاین باس مردونه باشه

http://veryveryinteresting.com/?p=102

ready up و منتظر حضور سبزتان.

پاسخ :

حتما سر می زنم جناب امین زاده 
باران یعنی تو برگردی
۲۹ بهمن ۹۶ , ۰۸:۵۹
تصور کنید مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده.
تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد.
مرد فقیر داستان ما هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد.
به سراغ داروفروش می رود و التماس می کند.
به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد.
داروفروش به هیچ وجه راضی نمی شود، به هیچ وجه.
حالا مرد ما 2 راه دارد:
1. یا دارو را بدزدد
2. یا نظاره گر مرگ همسرش باشد.
مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ نجات می دهد.
پلیس شهر او را دستگیر می کند.
کلبرگ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به 2 سؤال جواب دهند:
1- آیا کار آن مرد درست بود؟
2- آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟
داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید.
وی پس از طرح آن گفت از روی جوابی که می توانید به این سؤال بدهید، من می توانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سؤال "چرا" در سؤال دوم بود.
هر کس جواب متفاوتی می داد.
حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سؤال پاسخ دادند:
-آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است.
- زیر پا گذاشتن مقررات به هر حال گناه است، فارغ از بیماری همسرش.
- کار آن مرد درست نبود، اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته.
اما هنگامی که از گاندی این سؤال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد.
گاندی گفت: کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود.
چرا؟
زیرا قانون از آسمان نیامده است. ما انسانها قانون را وضع می کنیم تا راحت تر زندگی کنیم. تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم، اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسانها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود.
گاندی گفت: انسان بر قانون مقدم است.
کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت: بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد، همین است.

پاسخ :

چه زیبا پاسخ دادن گاندیِ بزرگ :) 
مرسی که همیشه تشریف میارین :) 
mohi :)
۲۹ بهمن ۹۶ , ۱۶:۴۳
وای انقد قشنگ نوشتی که ...
من یکی جرات نمیکنم بنویسم چون اگه بنویسم خیلی بچگانه و ابتدایی میشه نوشتم در برابر پست تو!
خیلی زیبا بود خدایی 

پاسخ :

تو قشنگ خوندی عزیزم:) 
حتما بنویس تا ما هم جهان موازیتو بخونیم، خوبی این سوژه اینه که با هر قلم و سبکی نوشته بشه برای خواننده ها جذابه، پس حتما بنویس :)) 
لادن
۲۹ بهمن ۹۶ , ۱۷:۰۱
 چه جهان موازی زیبایی

پاسخ :

شما زیبا خوندی لادنِ عزیز:) 
نیگس سبز
۲۹ بهمن ۹۶ , ۲۱:۲۷
اخیش
چ خوب ک تو وبلاگ مینویسی.
کمن مث تو، توی بیان

پاسخ :

مرسی نیگس (نرگس) جان:) 
به پای قلم شما که نمیرسه اصلا :) 
مرسی که انگشت رنجه کردی و خوندی :) 
لیمو جیم
۳۰ بهمن ۹۶ , ۰۸:۳۳
نه بابا زیباییش تورو تا انتها میبره بدون اینکه متوجه شی

پاسخ :

نظر لطفته لیمو جانم :) 
mehrbano
۳۰ بهمن ۹۶ , ۱۲:۳۳
زندگی جیره مختصری‌ست،
هم چون یک فنجان چای و در کنارش عشق هم‌چون یک حبه قند
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد . . .

پاسخ :

زیبا بود 
مرسی از حضورتون :) 
x
۳۰ بهمن ۹۶ , ۱۴:۲۴
اره اتفاقا منم وب مرد صیغه ای رواز لینک های تو پیدا کردم 

چند تا از لینک هات رو سر زدم چقدر جالبن 

جالبه که ادم های متفاوت و بسیار متنوعی رولینک کردی خیلی از بلاگرا لینک هاشون سبک های تکراری ِ 

پاسخ :

آره معمولا سبک های متفاوت رو می خونم، از بلاگرهایی که فقط شبیه خودشونن خوشم میاد و نوشته هاشونو دنبال می کنم :))) 
باران یعنی تو برگردی
۳۰ بهمن ۹۶ , ۲۰:۰۷
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ

 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ...!!!

ﺍﻣﺎﻫﻤﻪ نمیﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،،،،،

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ !!!

ﺍﻣــــﺎ ....

ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ

ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ...

پاسخ :

بله واقعا... 
مسـ ـتور
۰۲ اسفند ۹۶ , ۲۳:۴۷
قلمت مانا گلاویژ جان 
از تیتر پست فهمیدم چه پست قشنگیه (: 

پاسخ :

ممنونم مستورِ عزیزم :) 
مرسی که انگشت رنجه کردی و خوندی :) 
باران یعنی تو برگردی
۰۳ اسفند ۹۶ , ۱۲:۰۱

زندگی کوچه سبزی است میان دل دشت
که در آن عشق مهم است و گذشت.

زندگی بوسه تلخی است روی لب گل
که زترس چیدن می دهد بر بلبل.

زندگی رهروای از خاطره هاست
که در آن عمق وجودت پیداست.

زندگی راه درازیست با مقصد دور
که سرانجام رود لانه گور.

زندگی ریل عبور از دنیاست
زندگی پرده ای بر ظاهر هاست.

زندگی قطره اشکیست در چشم غریب
زندگی کوه بلندیست با راه عجیب.

زندگی مزرعه خوبی هاست
زندگی راه رسیدن به خداست.





سلام مهربان
روزگارتان شاد و سرشار از مهربانی [گل]

پاسخ :

سلام 
همچنین برای شما :) 
مرسی از حضور سبزتون:) 
Ftm 25
۰۴ اسفند ۹۶ , ۰۲:۴۶
خیلییی عالی ❤️❤️

پاسخ :

تو عالی خوندی فاطمه جان :) 
باران یعنی تو برگردی
۰۵ اسفند ۹۶ , ۱۱:۴۳
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن! (طوری که مرد کافر می شنید.)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند، ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت: خدایا !ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است که غذا را برایش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :

خدایا ! ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!

این،حکایت خیلی هاست!


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی

پاسخ :

چی بگم :) بله حکایت خیلی هاست:) 
محمد روشنیان
۰۸ اسفند ۹۶ , ۱۲:۰۵
خیلی خوب بود
ما هم فرصت کنیم پیشنهاد شماره‌ی دو رو اجرا می‌کنیم.

پاسخ :

مچکرم جناب روشنیان 
منتظریم پس:) 
باران یعنی تو برگردی ..
۱۱ اسفند ۹۶ , ۰۸:۲۴

انسانیت


سن و سال نمیشناسد


انسانیت 


وقت و بی وقت نمیشناسد


انسانیت 


دارا و ندار نمیشناسد


انسانیت 


دڪتری و بی سوادنمیشناسد





انسانیت:




شعور میشناسد


درڪ میشناسد 


فرهنگ میشناسد...

پاسخ :

بله:) 
یاسمن مجیدی
۱۱ اسفند ۹۶ , ۱۴:۰۲
جهان موازی...
پس یعنی این گوشه ای از جهان موازی تو بوده.نه؟
نثرت رو دوست دارم 

پاسخ :

بله:) 
ممنونم یاسمن جان، به قلم شما که نمیرسه :) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۱ اسفند ۹۶ , ۱۹:۳۸
یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم، اوایل بهش میرسیدم، قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیرسید هیچ تغییری نمیکرد منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه!
هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم....
تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهرشو حفظ کرده بود، قوی ترین گلم رو از دست دادم چون فکر میکردم قویه و مقاوم ....مواظب قوی ترین های زندگیمون باشیم.
ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند، همیشه حامی اند، پشتمون بهشون گرمه...
اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...!
مرحوم حسین پناهی

پاسخ :

خیلی زیبا بود :) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۱ اسفند ۹۶ , ۱۹:۳۹
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!


" حسین پناهی "

پاسخ :

:) 
✿ ✘::. چکاپ .::✘ ✿
۱۱ اسفند ۹۶ , ۲۳:۵۲
"شعر"
دنیای عجیبی دارد
با چند سطرِ بی جان یار را،
در آغوش میکشی
کنارت می نشیند
میبوسی اش
چشم در چشمش میدوزی و
بی پروا و بی شرم و بی غرور می گویی؛
عاشقانه دوستت دارم،مالِ منی و...
در آخر هم زل میزنی به این خطوطِ بی جانِ مخلوقِ قلمت و با خنده ایی سرد به این گستاخیِ خودت! بدرقه شان میکنی تا لابه لایِ ورقهای دفترت دفن شوند و..
این عشق بازی رویِ کاغذ ادامه دارد...وگرنه آدمها از دلتنگی می پوسیدند...
و خداوند دلتنگی را آفرید،
بعد از آن شعر را آفرید...


مسلم خزایی

پاسخ :

زیبا بدد
مرسی از حضورتون :) 
✿ ✘::. چکاپ .::✘ ✿
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۰:۰۴
سلام و درود...

بسیار زیبا می نویسید نگارش شما را دنبال خواهم کرد.
با اینکه سن وسالی ندارید بسیار اصولی می نویسید ، درست مانند یک نویسنده حرفه ای و من لذت بردم ، امیدوارم نظر شما را بابت داستان هایم داشته باشم ، نوشتاری من رئال است درست مانند شما با این توضیح که شما زیباتر می نویسید ، پس ادامه دهید ، بیشتر از قبل ، موفق و موید باشید...

پاسخ :

سلام 

مچکرم نظر لطفتونه :) 
سر می زنم بهتون حتما
یاسمن مجیدی
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۱:۳۳
اینکه نظر لطفته
راستی منم دلم خواست سر فرصت از جهان موازی م بنویسم

پاسخ :

آره آره حتما بنویس، سوژه ی جالبیه برا نوشتن :) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۲:۰۴
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم همین که توی دلم خواندم سه عمودی ، یکی گفت : بلند بگو ، گفتم ، یک کلمه سه حرفیه از همه چیز برتر است ... حاجی گفت : پول ، تازه عروس مجلس گفت :عشق، شوهرش گفت: یار، کودک دبستانی گفت: علم ، حاجی پشت سرهم گفت: پول اگه نمیشه طلا ، سکه، گفتم حاجی اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم بازم نمیشه، گفت : جاه خسته شدم با تلخی گفتم ، نه نمیشه ، دیدم همه ساکت شدند مادر بزرگ گفت : مادر جان عمر است سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار، دیگری خندید گفت : وام یکی از آن وسط بلند گفت :وقت ، یکی گفت : آدم ، خنده تلخی کردم و گفتم نه اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست نمی آید باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی بدون آن همه چیز بی معناست هرکسی جدول زندگی خود را دارد. هنوز هم به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر می کنم شاید کودک پا برهنه بگوید : کفش، کشاورز بگوید: برف ، لال بگوید: حرف، ناشنوا بگوید: صدا ، نابینا بگوید : نور ومن هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت : خدا

پاسخ :

چه زیبا
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۲:۰۹
بی ارزشترین نوعِ افتخار !
افتخار به داشتن ویژگی‌هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد :
مثلِ : « چهره ، قد ، رنگ چشم ، ملیت ، ثروت خانوادگی و...»
«از چیزایی که خودتان به دست آورده اید حرف بزنید ...
مثل : انسانیت ، مهربانی ، گذشت ، صداقت و...!!!
آدمی را آدمیت لازم است : عود را گر بو نباشد هیزم است ....

پاسخ :

درسته 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۲:۱۲
فرق آرامش و آسایش چیست ..؟
آسایش یک امر بیرونی و آرامش یک پدیده ی درونیه ، مردم ممکنه خیلی تو آسایش باشند اما معدود افرادی هستن که در آرامش زندگی میکنن
آسایش
یعنی راحتی در زندگی که با امکانات و ثروت خوب و زیاد به دست میاد هرچی دلشون بخواد میخرن هر کجا خواستن میرن و ...
آرامش
رو کسانی دارن که از درون سالم و سلامتند شاید بی چیز باشن اما دلشون خوشه به اونچه دارن راضین چه خوب میشد که ما در عین آسایش ، آرامشم همرامون بود ..!؟

پاسخ :

:) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۲:۱۴
هرکس هر اندازه هم فقیر باشد ، میتواند چیزی ببخشد
ما می توانیم ببخشیم :
اندیشه عشق
واژه ای شیرین
لبخندی محبت آمیز
نغمه ای روح افزا
دستی یاریگر
یا هرآنچه ممکن است به قلبی شکسته آرامش دهد .
دنیا بیش از پول ، به عشق و همدلی نیاز دارد ...

پاسخ :

بله:) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۲:۲۱
می توان عاشق بود،
به همین آسانی...
من خودم،
چند سالی ست که عاشق هستم.
عاشق برگ درخت،
عاشق بوی طربناک چمن،
عاشق رقص شقایق در باد،
عاشق گندم شاد!
آری
میتوان عاشق بود
مردم شهر ولی میگویند:
عشق یعنی رخ زیبای نگار!
عشق یعنی خلوتی با یک یار!
یا به قول خواجه،عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!
من نمیدانم چیست
اینکه این مردم گویند.
من نه یاری،نه نگاری و نه کناری دارم
عشق را اما من ،
با تمام دل خود میفهمم!
عشق یعنی رنگ زیبای انار...

"فروغ فرخزاد"

پاسخ :

مرسی از حضور سبزتون:) 
chekup
۱۳ اسفند ۹۶ , ۱۳:۰۱
سلام ودرود .... ابتدا باید قلم زیبای شما را تحسین کنم بی تعارف نوشتاری شما زیباست ونویسنده توانا هستید . اما بعد شما می دانید ولازم به توضیح نیست که داستان هم می تواند مانند خاطره نویسی بخشی از اتفاقات مهم زندگی را به نوعی بازگو کند که در خود تلخی ها وشیرینی های موجود را با توجه به عناصر داستان نویسی به مخاطب نشان دهد ایا جز این است که خاطره هم بخشی از اتفاقات خوب و بد زندگی هست که در ذهن آدمی نقش می بندد پس می تواند مانند داستان برای انتقال حس انسان قابل برداشت باشد. بی تعارف من تفاوتی نمی بینم بشرطی که عناصر داستان نویسی را رعایت کرده باشیم ، همواره موفق وموید باشید....

پاسخ :

سلام 
شما زیبا می خونید
شما هم موفق باشین 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۳ اسفند ۹۶ , ۱۴:۵۶
سلام بانوی گل و مهربون
ظهر زمستانی شما بخیر

با آرزوی بهترینها برای شما و خانواده ارجمند
خنده بر لبانتان همیشه جاری
مانا و برقرار باشید
...............................
بعضی وقتا سکوت می کنی..... ! چون آنقدر رنجیدی ک نمیخوای حرفی بزنی... !بعضی وقتا سکوت میکنی..... ! چون واقعا"حرفی واسه گفتن نداری.... ! گاه سکوت یه اعتراضِ.......... ! گاه هم انتظار......... ! امابیشتر وقتا سکوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمیتونه..... ! غمی که تو وجودت داری توصیف کنه!
........................
گاهی دور از چشم ابرها هم می توان عاشق شد ،
میتوان بغض کرد ،
میتوان بارید
گاهی دور از چشم مداد رنگی ها هم میتوان نقاش شد ،
میتوان آسمان داشت ،
میتوان آبی شد
اما گاهی دور از چشم گذشته نمیتوان امروز را پشت هیچ فردایی پنهان کرد . .
.............................
انسان”، بزرگ نیست جز به وسیله فکرش
“شریف” نیست جز به واسطه ی احساساتش
و”قابل احترام” نیست جز به سبب اعمال نیکش
تقدیم به مهربانویی شریف و قابل احترام . . .

پاسخ :

سلام 
مچکرم 
مرسی از حضورتون 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۳ اسفند ۹۶ , ۱۹:۵۹


ننـــه ســرما بار ســفر بسته و داره کم کم مـیره،


الــهی که تـو کـوله بارش غــم و غصــه و دلــخوری‌ها رو ببــره 


و شــــــــادی و دلـــخوشی براتـون به یـادگار بگـذاره



.

.

.







تنــها 16 روز مانـده


به آغـــاز سال 1397


برایــتان

12 مـاه عــشق

52 هفتــه آسـایــش

365 روز خوشبـــختى

8760 ســاعـت ســـلامــتی

آرزومــــــندم ...

پاسخ :

ممنونم:) 
آمانیتا موسکاریا🍄
۱۴ اسفند ۹۶ , ۰۱:۵۲
نی انبان *___*
سنتور  *___*
کوهن  *___*
لی لی مارلین  *___*
چقدر خوبه که هنوز هم آدمایی مثل تو هستن و چقدر عالی توصیف کردی:) مرسی

پاسخ :

*____*
چقدر خوبه که دوست داشتی آمانیتا :) 
مرسی که انگشت رنجه کردی و خوندی :) 
مگى
۱۴ اسفند ۹۶ , ۰۹:۲۹
اینقدررر خوب بود که نتونستم یه نفس ادامه بدم، مجبور شدم بیام بنویسم چقدر این متن خوب بود... چقدر بوى نمک دریا میداد و چقدر دلم خواست یک روز زندگى کردن رو در چونان جایى...

پاسخ :

خیلی خوشحال شدم که دوست داشتی این متنو مگی جانم:) 
شایدم یه روز تجربه کردی:) 
مرسی که انگشت رنجه کردی و خوندی :) 
تیلوتیلو
۱۴ اسفند ۹۶ , ۰۹:۴۴
چقدر خوب و دلپذیر نوشتی

پاسخ :

شما خوب خوندی تیلو تیلوی عزیز :) 
مرسی از حضور سبزت :) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۴ اسفند ۹۶ , ۱۹:۵۷
خونه تکونی عید رو


از اینجا  " Heart "


شروع کنیم









میگن وقتی بهار

داره از راه میرسه باید

قبلش گل ها رو خبر کرد

میخواستم خبرتون کنم

چیزی تا بهار نمونده

دوست نازنین



   بهار زندگی تون بی انتها  

پاسخ :

چه زیبا 
مرسی از حضورتون 
آرام :)
۱۴ اسفند ۹۶ , ۲۱:۳۴
از ارامش ابدی / از قعر زمین :)

چه قشنگگگگگ💜
چه طوری خانوم😍

پاسخ :

تو قشنگ خوندی جانم:) 
خوبم به خوبیت، در حال پیشروی به سمت عالی شدنم😊
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۶ اسفند ۹۶ , ۲۲:۴۴
درس زمستان :



زندگی ابدی نیست که 

هر روز مهربان بودنت را به

فردا می اندازی

پس امروز مهربان باش

چشم بهم بزنیم

می بینیم  زمستان تمام شده


دلت را آماده بهار کن

پاسخ :

:) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۶ اسفند ۹۶ , ۲۲:۴۶
مهم نیست هوای 

بیرون خونه

چقـدر سـرده 

مهم اینه که 

خـونه دلـتون

گـرم بـاشه






‏سرماى زمستون رو 

با دو تا ژاکت و 

دستکش و 
شال گردن 

میشه تحمل کرد

مهم اینه که

دلت سرد نباشه که 


اونو هیچ کاریش نمیشه کرد 




خونه دلتــون گـرمِ گـرم ..

پاسخ :

:) 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۷ اسفند ۹۶ , ۲۰:۴۶
سلام.... روز تولد حضرت فاطمه زهرا (س) ونیز روز زن را از صمیم قلبم به شما تبریک عرض می کنم

پاسخ :

تشکرات
chekup
۱۹ اسفند ۹۶ , ۲۳:۳۴
سلام
با داستان پلیور به روزم ومنتظر شما ممنونم

پاسخ :

سلام 
سر می زنم حتما 
میلیونر
۲۰ اسفند ۹۶ , ۰۰:۰۸
یه متن روان که آدمو خسته نمی کنه. و انقدم قشنگ که دوست داره تو اون رویا بره جلو و جلوتر. 

پاسخ :

مرسی :) 
ببخشید اگه طولانی بود یکم:) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان