._121_.به خداحافظیِ تلخِ تو سوگند نشد...

یادم افتاد به 15سال پیش که زنگ های استراحت می نشست توی دفتر و لیوان لیوان چای هل دار سر می کشید، رفتم برایش از اتاق آقای قاف چای تازه دم هل دار آوردم، برای خودم هم از آن یکی فلاسک، تو ماگِ کرمی رنگم چای بی هل ریختم و برای عطرش چوب دارچین انداختم ... نشستم کنارش و زل زدم به ظرافت از دست رفته و چروک های گوشه ی چشمش، از حق نگذرم هنوز هم جذاب بود، آن موقع ها- 15سال پیش را می گویم- خیلی شیفته اش بودم، با هم صمیمی بودیم، انگار نه انگار که شاگردش بودم مثل دختر خودش هوایم را داشت اما صبح که با دختر ته تغاریِ کلاس شیشمی اش آمد آموزشگاه و چشمش به من افتاد ذوق نکرد حتی فکر کنم ناراحت هم شد، بعد که نشست آرام و با خجالت وضعیت دخترش را تعریف می کرد و مدام تکرار می کرد : از همون اولشم معلمش باهاش لج بود و آخرشم ریاضی انداختش، وگرنه تا همین پارسال شاگرد اول بود، حالا اوایل شهریورم باید امتحان بده و... 

دخترش را چند دقیقه ی پیش روانه ی کلاس کرده بودم و برایش چای هل دار ریخته بودم و نشسته بودم کنارش و می گفتیم و می خندیدیم و تعریف می کردیم... 

-سامان رو یادته؟ 

+آره یادمه ،چطور؟ 

-چند ماه پیش دیدمش، شاگرد یه تعمیرگاهه، هنوزم شکل بچگیاشه و پرشر و شور... 

سامان... اتفاقا سامان را خوب به یاد داشتم، رو مخ ترین و بی تربیت ترین پسر کلاس، همیشه نقاشی هایم را خط خطی می کرد، یکبار جلوی مامانش دعوا کرده بودیم و من یک کشیده ی آب نکشیده خواباندم توی گوشش و او هم مشتش را حواله ی چشمم کرد... سامان لعنتی... جای مشتش خون مردگی شد و تا سوم دبستان جایش مانده بود... چندبار بخاطرش رفتم دکتر تا بالاخره از شر آن لخته ی خون کنار چشمم راحت شدم... 

خانم بچه ها را خوب یادش مانده بود، آن هایی هم که اسمشان را فراموش کرده بود با دادن مشخصات چهره به یادم می آورد و سراغشان را می گرفت 

تا آنجا که خبر داشتم گفتم 

گفتم که زهرا کامپیوتر می خواند و گه گاه باهم قرار می گذاریم و همو می بینیم، گفتم که نازنین ازدواج کرده و دختر یکساله دارد، که مریم بعد از کنکور رفت مجارستان، نسترن که توی شرکت پدرش کار می کند و دوماه دیگر عروسی می کند، که سمیه ترم سه انصراف داد ، که سارا و ملیحه را هیچ وقت ندیدم و خبری ازشان نیست... 

-سارا... سارا که همون سال تابستون مرد، همون تابستونی که مهرش کلاس اولی می شدین تصادف کرد و مرد...وسطای تابستونِ همون سال مامانش اومده بود پیش معاون و گفته بود عکس های یادگاری که می گرفتین و میآورد خونه رو نگه نمی داشتم و مینداختم دور، تو آلبومتون عکسی ازش مونده؟ عکسی ازش ندارم... 


با چشم های گرد شده به خانم زل زده بودم و هیچ نمی گفتم هیچ... واقعا 15سال پیش، همان موقع که 6ساله بودیم ، یکی از ما 20نفر رفته بود؟ یکی از آن هایی که سر کلاس باما شعر می خواند و خمیر بازی می کرد همان 15سال پیش از دنیا کم شده بود و آب از آب تکان نخورده بود؟ 


به بهانه ی پرکردن فرم ها برگشتم پشت میز، خانم چای  هل دارش را سر می کشید ، من نمی توانستم مثل او چایِ بیخیالی سر بکشم، گذاشتم چای خوشرنگ ِ کمی سنگینم که حسابی چوب دارچینش خیس خورده بود و عطرش بلند شده بود همانطور روی میز بماند، سرد شود، از دهن بیفتد و در نهایت توی سینک آبدارخانه خالی شود... 

من نمی توانستم چای بیخیالی سر بکشم، من بغض داشتم، غمگین بودم، عزادار دوستی بودم که 15سال پیش رفته بود و من تازه خبردار شده بودم... 


گلاویژ نوشت : از سری پست های جامانده ی اواخر مرداد 96... یا به قول شباهنگ ِ عزیز : بیات نوشت.


گلاویژ | ۱۸ بهمن ۹۶، ۱۰:۳۲ | نظر بدهید
Nelii 💉📚
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۰:۳۸
مات شدم:(
خدا رحمتش کنه، چقدر تلخ بود این گفتگو:((

پاسخ :

منم تا چندروز باورم نمی شد، آخه بغل دستیم بود و باهاش خاطره داشتم :(
آمین، آره آخرش تلخ بود:(((
یاسمین زهرا غریب
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۰:۵۳
😐😐😐😐

پاسخ :

😢😢😢😢
ftm lale
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۰:۵۵
ای وای:(
الهی

پاسخ :

:(((
فرشته ...
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۰:۵۸
چقدر ناراحت کننده است، الان یادم افتاد که منم از خیلی از همکلاسی های دبستانم خبر ندارم،خدا کنه حال همشون خوب باشه.

پاسخ :

ان شاءالله که همین طور باشه و همشون سالم باشن و خوشبخت، و اگه هم خدای نکرده برای یکیشون اتفاقی افتاده باشه هیچ وقت به گوشت نرسه 
میم . الف
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۱:۳۹
یکی از همکلاسیای منم تابستون سالی که میخواستیم بریم اول راهنمایی سکته کرد وفوت شد.... :'(

پاسخ :

تو اون سن کم سکته کرد؟ چه ناراحت کننده :(
خدا رحمتش کنه
خاتون ..
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۲:۳۲
یاد دوستم افتادم.
من هم متاسفانه وقتى سوم دبستان بودم یکى از دوستان صمیمى ام رو از دست دادم..از تعطیلات عید برگشته بودم که زنگ زدم به خونشون که حالشو بپرسم .مادرش جواب داد و گفت ببخشید که دیگه ریحانه نمیتونه جوابت رو بده...

پاسخ :

:(
خدا رحمتش کنه 
چه لحظه ی سختی بوده برا مادرش و خودت... تصورشم غم انگیزه اصلا 
امیدوارم دیگه تجربه نکنی
♫ شباهنگ
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۲:۵۸
اصن بعضی پستا باید بمونه و حسابی جا بیفته و بعد علنی بشه :دی

پاسخ :

بله :) 
بیات نوشتِ جاافتاده بشه :) 
باران یعنی تو برگردی
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۳:۴۶
دو چیز رو در زندگیتون اصل قرار بدین ،
و در هر حال از اونا محافظت کنید .

یکی سلامیتون ،
نه فقط اینکه بیمار نشین ، بلکه سعی کنید تا اونجایی که در توان
دارین پیری تونو به عقب بیندازین .
باور کنید که جوانتر از سن تون به نظر اومدن ،
یکی از فرمول های جذابیت و خوب بودن حال شماست .

و دیگر آنکه ، ،
مراقب عزت نفس و غرورتان باشید .
به هیچ کس اجازه ندهید حتی به اون نزدیک بشه ،
چه برسه به اینکه بخواد خدشه ای به اون وارد سازه و خُردش کنه...

پاسخ :

خیلی قشنگ و درست بود 
مرسی :) 
حوا ...
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۷:۱۴
بدترین اتفاق اون لحظه‌ای بود که من و چند تا از هم‌کلاسی‌های دبیرستانم نشستیم بر مزارِ تنها فرزندِ پدر و مادری که بیش از ده سال منتظرِ تولدِ آرام‌گرفته در خاک بودن... تلخ... خیلی تلخ...

پاسخ :

عزیزم :(
خدا رحمتش کنه، خدا میدونه چه بر سر اون پدر و مادر اومده، هیشکی نمی تونه درک کنه :(
خدا بعضی امتحاناشو خیلی سخت می گیره خیلی... 
باران یعنی تو برگردی
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۷:۲۴
یادش بخیر

لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب
بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت

یادش بخیر؛ در به در دنبال یکی میگشتیم کتابامونو جلد کنه !

همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می فته

یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!

افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود

من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فک میکردم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه

وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم
الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم
گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم

تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن

یادتون میاد
اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !!

یادش به خیر....چه زود بزرگ شدیم و آرزوها و خاطرات زیبای کودکیمون رو فراموش کردیم . تقدیم به همه دوستان
یادش بخیر، ﺑﭽﻪ که ﺑﻮﺩﯾﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ تا ﮔﻢ .ﻧﺸﯿﻢ.

یادتون نیست
عکس برگردون میخریدیم و با آب دهن میچسبوندیم تو دفترمون
یا عکس آدامس خرسی رو با آب دهن میچسبوندیم ساق دستمون
کلی هم کیف میکردیم

یادت میاد؟
وقتی کوچیک بودیم
تلویزیون
با شام سبک
با پنکه شماره 5
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین/////
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت

یادت میاد؟
وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم
می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم

یادت میاد؟
وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4

یادت میاد؟
وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی

یادت میاد؟
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه

یادت میاد؟
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه

یا‌دت میاد؟
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی
و دهنتو با دستت پاک میکردی

پاسخ :

واقعا یادش بخیر 
چه زود گذشت
یهو به خودمون میایم می بینیم جوونیمون هم رفته... 
x
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۸:۳۹
مرگ هم دوره ای ها خیلی غیرقابل باوره 
من اول یا شایدم دوم راهنمایی بودم یکی از همکلاسی هامو از دست دادم ... تو راه دندانپزشکی تصادف کرده بود سرش خورده بود تو جدول وتمام :( 
مورد دوم یه عزیز دلی بود تو کمپ نوروزی با هم بودیم , اسمش مهشید بود . همون2_3 ماه مونده به کنکور یه شب خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد :( 

پاسخ :

خیلی سخته مالاکیتی، سخته که ببینی خودت هستی ولی اون نیست... میدونی مرگ عزیز با مرگ هم دوره ای یا دوست خیلی فرق داره، آدم وقتی عزیزشو از دست میده بیشتر برا خودش ناراحته که اونو از دست داده، ولی وقتی دوست یا همکلاسیشو از دست میده به طرز غریبی غمگین میشه نه برای خودش، برای اونی که رفته غمگین میشه...

پس تو هم تجربه کردی :( خدا رحمتشون کنه و دیگه شاهد مرگ دوستات تو اوج جوونی نباشی 
tiara .n
۱۸ بهمن ۹۶ , ۱۹:۵۶
مرگ دوستام رو تاحالا تجربه نکردم ولی ترجیح میدم اگه خدایی نکرده همچین اتفاقی افتاده باشه اصلا نفهمم خبرشو...

پاسخ :

الهی تجربه نکنی هیچ وقت و همشون صحیح و سالم بمونن برات 
منم ترجیح میدم بی خبر باشم و فکر کنم یه گوشه دارن به زندگیشون ادامه میدن و خورشید واسه اونا هم طلوع می کنه 
مسـ ـتور
۱۸ بهمن ۹۶ , ۲۱:۴۶
با خوندن پستت منم غم دار شدم، منم گلوم بغضی شده و چشمام نم دار...
کاش...
ولش کن!
حوصله ی نوشتن هم ازم گرفته شد.............

پاسخ :

الان که چند ماه گذشته از ماجرای این پست، ولی همون روزا که این خبرو شنیدم تا دوسه روز تو شوک بودم هی می رفتم آلبوم بچگیامو باز می کردم و عکسشو نگاه می کردم می گفتم اگه مونده بودی الان چه شکلی بودی؟ خنده هات همین قدر معصومانه بود؟ 
... 
سویل :)
۱۹ بهمن ۹۶ , ۰۰:۰۹
:(
فقط اونجا که گفته بودی " همان 15 سال پیش از دنیا کم شده بود و آب از آب تکان نخورده بود ؟"

پاسخ :

حقیقتش اینه که ما ها هم اگه بریم آب از آب تکون نمی خوره، دنیای بی رحمیه نه؟ 
میم . الف
۱۹ بهمن ۹۶ , ۱۰:۴۶
اوهوم... :'(

پاسخ :

هعی :(
مهرداد
۱۹ بهمن ۹۶ , ۱۳:۳۰
متاسفانه همینطوره.
این مسئله همیشه درگیری ذهنی آدم ها بوده . وقتی فکر میکنه که با رفتن یک انسان،حتی اگه اون انسان مهمترین جایگاه در جامعه و یا مهمترین جایگاه در قلب انسان های دیگه رو داشته باشه بازم با رفتنش دنیا به همون شیوه قبل به روالش ادامه میده و به اصطلاح تا حدودی آب از آب هم تکون نمیخوره.
پس بهتره بیش از این دم رو دریابیم.

پاسخ :

بله... هر از گاهی از این تلنگر ها بهمون می خوره ولی متاسفانه زود فراموش می کنیم که دنیا با ما هم بی رحمه، فقط هنوز نوبتمون نشده... 
آسـوکـآ آآ
۱۹ بهمن ۹۶ , ۱۴:۲۵
آب از آب تکون نخورد . . .
خیلی جمله ی بیرحمانه ایه ولی
زمین همینه
خاصیتش همینه...

پاسخ :

بی رحمه و ما بهش دل بستیم... 
باران یعنی تو برگردی
۱۹ بهمن ۹۶ , ۱۶:۴۹
اگر کسی را یافتی که در
لبخندت
غمت را دید
در سکوتت حرفهایت را شنید
و در خشمت محبت را فهمید
بدان او بهترین دارایی زندگی توست

پاسخ :

:) 
بله
زندگـــــی را خوب زیستن !
۱۹ بهمن ۹۶ , ۱۹:۵۸
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست

http://s9.picofile.com/file/8318904318/gom.jpg

پاسخ :

چقدر دیدن این تصویر حال دلمو خوب کرد... 
Pardis
۲۰ بهمن ۹۶ , ۱۴:۲۷
چقد تلخ😔
سرنوشت بعضی آدما اینجوریه دیگه!عمرشون کوتاهه...

پاسخ :

آره خیلی تلخ... :(
+چه عجب پردیس خانوم، فکر می کردم با وبت و ما قهر کردی :) 
دست نویس
۲۰ بهمن ۹۶ , ۱۶:۰۳
طرفای 85 یکی از دوستان دوره دبیرستانی، تو خدمت سربازیش فوت شد، واقعاً شوکه شدم، چون اولین بار بود رفیقی رو از دست می دادم
بعد یه مدت یکی از دوستانِ سربازیم توسط یه نفر کشته شد، که اون اتفاق واقعاً عصبیم کردم

پاسخ :

چه تلخ... 
اون دوستتون که کشته شده واقعا مرگش ناراحت کننده ست، اگه به ناحق کشته نمی شد میتونست سال های زیادی رو کنار عزیزانش زندگی کنه :((
تسلیت میگم :( امیدوارم دیگه تجربه نکنین
تیلوتیلو
۲۱ بهمن ۹۶ , ۱۰:۲۶
چقدر خوب و دوست داشتنی مینویسی
کیف کردم

پاسخ :

لطف داری عزیزم :) 
ابوالفضل ;)
۲۱ بهمن ۹۶ , ۲۱:۴۶
خوب می فهمم چی می گی. که همبازی روزهای چهار پنج سالگی من هم بعد از یه سال که خونمون رو عوض کردیم فوت کرد. اما سال ها بعد فهمیدم و ...

پاسخ :

دقیقا همین که بعد از سال ها این خبر به گوشمون برسه سخته... سال هایی که ما فکر می کنیم زنده هستن و زندگی می کنن اونا اصلا وجود خارجی ندارن دیگه 
لادن
۲۴ بهمن ۹۶ , ۱۳:۲۷
چه غم انگیز. چایی تو دستم سرد شد

پاسخ :

بله متاسفانه :(
اصل غم انگیزیش اونجا بود که برگشتم خونه و تو آلبوم بچگیام عکس دسته جمعیمونو دیدم، لبخندش... 
x
۲۵ بهمن ۹۶ , ۰۳:۱۴
دقیقا همین حسیه که گفتی از دست دادن عزیزانمون ما رو به خاطر خودمون متاثر می کنه از دست دادن هم سن و سال ها به خاطر خودشون 

هعی .... 
--------
راستی ! وبتو باز کردم تا بیاد صفحه لود شه اون یک ثانیه فکر کردم پست هات رو پاک کردی وبتو جمع کردی کپ کردم :)))
زیبایی در سادگیه ,قشنگه :)

پاسخ :

:(( جفتش سخته... 
_____
چشمات قشنگ می بینه مالاکیتی جان :) 
فکر نکنم روزی بیاد که ننویسم و جمع کنم برم برا همیشه، من ته خلافم اینه که وبلاگ رو همین جوری رها کنم و برم تو یه آدرس دیگه از نو شروع کنم مثل تابستون 95 که اون وبلاگ کنکوریمو ول کردم و اینجا از نو شروع کردم :) 
علی امین زاده
۲۸ بهمن ۹۶ , ۲۱:۲۳
بعد از مدتها رسیدن به دوستان هم خوبه هم بد.
این که می بینی بعضی هاشون دیگه نیستند، بدترین بخش این رسیدنه.

پاسخ :

متاسفانه بله... 
✿ ✘::. چکاپ .::✘ ✿
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۰:۰۳
سلام و درود ...

بعضی ها زود می روند ومی روند وبعضی ها زود می روند ولی نمی روند ، همیشه در ذهن آدم هستند . نمی دانم رفتن من آیا کسی را متاثر می کند یا نه اگر گربه همسایه ما را غذایی باشد که بدهند امروز هم رفتم ، رفتم...

پاسخ :

سلام 
جالبه که دلبستگی به دنیا ندارین 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۲:۱۴
زن ها می توانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند..........
آواز بخوانند.........کودکانه با بچه ها بازی کنند.............
زن ها می توانند با قلبی شکسته باز هم دوستت بدارند.............بخندند و ببخشند..........
تو از طرز ارایش موهایش ، لباسش یا حتی حرفهایش هرگز نمی توانی حدس بزنی زنی که روبرویت ایستاده
دلتنگ یا دلشکسته است............زن بودن کار ساده ای نیست......... .....

"خسرو شکیبایی"

پاسخ :

روحشون شاد، زیبا گفتن جناب شکیبایی عزیز... 
بهترین همسر (◕‿◕)
۱۲ اسفند ۹۶ , ۱۲:۲۵
گاهی ،
کسانی که هزاران فرسنگ از شما فاصله دارند ،
می توانند احساس بهتری نسبت به کسانی که دقیقاً در کنارتان هستند ، در شما ایجاد کنند ..!!

پاسخ :

:) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان