همین چند دقه پیش دراز کشیده بودم رو تختِ همراه بیمار و چشامو بسته بودم، یهو صدای گریه ی تخت روبروییِ مامان اومد، پا شدم نشستم دیدم پتو رو کامل کشیده رو سرش و داره گریه می کنه جوری که بقیه متوجه نشن... ولی خب همه متوجه شدن حتی مامانم که تازه خوابش برده بود با صدای گریه اش بیدار شد، همراه تختِ بغلی که پسرشو چهار روز پیش عمل کرده رفت پیشش و پرسید درد داری؟ می خوای پرستارو صدا کنم؟ یهو صدای گریه اش بلندتر شد و با هق هق گفت نه خوبم...خانومه ازش پرسید پس چی شده؟ گفت همراه ندارم... تنها و بی کسم و باز هق هق کرد...
همه سعی کردن آرومش کنن و دلداری میدادن و بهش گفتن خیالت راحت، خودمون هواتو داریم...
تو این اتاق فقط من بودم که سکوت کرده بودم و هیچی نمی گفتم و با بغض نگاش می کردم... یاد امروز ظهر افتادم که پای تلفن زار می زدم و به بابا می گفتم به هر کی میگم میگه نمی تونه بیاد پیش مامان، کسی هم نیست مستر رو پیشش بذارم و خودم به مامان برسم... بابا چیکار کنیم؟ تنهایی بره اتاق عمل؟ یکی باید بعد از عمل باهاش باشه... بابا مستر رو چیکار کنم... هیشکی نیست مستر رو نگه داره... بابا چیکار کنیم...
.
.
.
مامان؟ دم غروب به هوش اومد و الان بهتره خیلی بهتر از دیشب و این دوهفته ی اخیر
خانومِ تخت بغل؟ خانوما باهاش حرف زدن و بهش دلگرمی دادن، همسرش هم تلفنی باهاش حرف زد و الان آروم شده
من؟ نزدیک 40ساعته که نخوابیدم و اعتراف می کنم هیچ روزی قدر امروز احساس درماندگی نکرده بودم...