._98_.مصاحبه ی کاری

آدمها را می شود از خصوصی ترین چیز هایی که دارند شناخت! همان چیزهایی که مشهود نیست! 

هیچکس سهراب را نشناخت، حتی صمیمی ترین دوستانش.کاش درباره خودش یک کتاب کامل می نوشت!فروغ هم! کاش. 

خیلی ها...

هیچ نویسنده ای کتابی درباره خودش ندارد!

بخشی از انسان در خود او و با او از جهانِ ملموس ترک می شود! شاید مهمترین بخش... چیزی فراتر از راز، چون راز هم فاش دارد...چیزی که همه فقط گاهی حدس می زدند و گاهی همان حدس ها را رد می کردند.

همه ، این تجمع ِ تشنه ، خصوصی ها.


صابرابر

___________________________________


عصرِ پنجشنبه یه سر رفتیم خونه ی مادربزگ ،قرار بود باهم بریم خرید ،از خرید که برگشتیم سر شام خاله وسطی گفت خانوم فلانی از آموزشگاه رفت دوسه روزه داریم دنبال نیرو میگردیم که جایگزینش کنیم الان بایکی دوتا خانوم که سابقه ی کاری داشتن حرف زدم بیان ببینم چجورین یکیشونو جایگزین کنیم یهو والده ی محترم  با دلخوری گفت خب چرا فاطمه ی مارو نبردی؟همینجوری بیکار والافه تو خونه از وقتی هم که کنکور داده فقط خوابه وقتی دخترخواهرِخودت بیکاره چرا غریبه هارو می بری سرکار؟ خاله وسطی گفت خب من اون دفعه بهش گفتم قبول نکرد گفتم حتما این دفعه هم قبول نمی کنه، منم برگشتم گفتم خاله تو اون دفعه سه هفته مونده به کنکور بهم گفتی که هم درس داشتم هم روزه بودم خب معلومه که نمی تونستم بیام بعدشم یواشکی تو دلم گفتم تو که نگفتی بیا سرکار استخدام شو گفتی سه روز می خوام برم مسافرت بیا جام وایسا:| بعد خاله گفت خب پس زنگ می زنم به اونا میگم دیگه نیان خودتو می برم سرکار،گفتم نه نمی خواد دیگه زشته اول بگی بیان بعد حرفتو پس بگیری حالا منم که نیازی به کار ندارم ولی شاید اون داشته باشه خلاصه دیگه اصرار نکردم وبهشم فکر نکردم اومدیم خونه مامانم گیرداد که چرا نمیری و محیطش خیلی خوبه ودخترای همسنِ تو آرزوشونه بدون هیچ سابقه ی تحصیلی و شغلی تو همچین محیط هایی استخدام شن ،بابا هم از همون اول گفت من راضی نیستم بری تو که نیازی نداری کارکردنت واسه چیه؟ مامانم گفت بحث نیازداشتنش نیست بالاخره باید از یه جایی شروع کنه و مستقل بشه ،دستش تو جیب خودش باشه راحت تر میتونه نیازاشو برطرف کنه ولی الان ممکنه روش نشه بخاطر یه سری چیزا از ما پول بگیره چون فکر می کنه ممکنه زیاد باشه و اولویت های مهم تر از نیاز اون باشه،بابا دیگه چیزی نگفت ولی از چهره اش کاملا معلوم بود که ناراحته...منم دیگه چیزی نگفتم،جمعه که ناهار دعوت بودیم خونه ی مادربزرگ ،باز مامان نشست با خاله حرف زد که اون خانومو رد کن بره و فاطمه رو ببر،منم هی با خنده می گفتم مامان اصرار نکن دیگه کاره واگذارشد رفت ولی تهش خاله گفت شنبه اونا قراره بیان توهم بیا واسه مصاحبه من سفارشتو پیش رییس می کنم تا تو رو قبول کنه،چیزی نگفتم ته دلم هم راضی بودم که دستم میره تو جیب خودم هم یکم عذاب وجدان قلقلکم میداد که دارم با بند پارتی میرم سرکار و حقم نیست ،اومدیم خونه مامان گفت ان شاءالله جور میشه خودت میری بعد نماز صبح گفت ان شاءالله هرچی صلاحه همون بشه اگه قسمت خودت باشه میری اگه هم نباشه اشکالی نداره، گفتم مامان دلت خوشه ها اونا سابقه ی شغلی دارن هرچقدر هم که خاله سفارش کنه رییسش هیچ وقت یه نیروی بی تجربه ی دیپلمه رو به یه نیروی سابقه دار ترجیح نمیده...

دیروزشنبه بود وباید بعدازظهر ساعت 6می رفتم آموزشگاه واسه مصاحبه ولی نرفتم گفتم اگه برم یا رییس قبولم نمی کته و سنگ رو یخ میشم یا قبولم می کنه که اونم با پارتی بازی بوده و حق یکی دیگه خورده شده در هر دوحالت بازنده منم پس ولش.

ساعت 7خاله زنگ زد و گفت فاطمه اون دو نفر رد شدن تو بیا خانوم الف سین(رییسش) هم عجله داره می خواد بره زود بیا باهاش حرف بزن ،گفتم باشه وقطع کردم تندتند آماده شدم خواستم مقنعه بپوشم دیدم خیلی چروکه رفتم شال زدم یکم ضدآفتاب و یه رژ کم رنگ همین ،آستین مانتومم سه ربع بود حالا این آموزشگاهه هم زیر نظر سپاهه و به شدت  روحجاب حساس ! 

من از عید به بعد دیگه بعداز ظهرا واسه درس خوندن آموزشگاه نرفته بودم و خانوم الف سین از اردیبهشت رییس اونجا شده بود و تا حالا ندیده بودمش ،تو تاکسی که نشسته بودم هی داشتم قیافه شو تصور می کردم که مثلا یه خانوم سرخ وسفید و چارشونه و میانسال وباحجاب کامل وحتما چادری،بعدشم می گفتم حتما خیلی سخت گیره که اون دوتا رو رد کرده ،خولاصه رسیدم آموزشگاه رفتم اتاق خاله دیدم یه خانوم کنارشه و دارن حساب کتاب می کنن یه سلام الکی با خاله کردم ورفتم بشینم روصندلی که یهو خاله دادزد فاطمه ایشون خانوم الف سین هستن اغا یهو استرسی شدم نفهمیدم اصلا چطوری سلام کردم لبام تکون می خورد ولی صدام خفه شده بود تو گلوم:||| یعنی گندزدم به معنای واقعی همون اول کار، دیگه رفتم نشستم رو صندلی تا حساب کتابشون تموم بشه یکم آنالیزش کردم یه خانوم حدودا سی و چندساله و جوون و چارشونه و سبزه ،چادری هم نبود یه مانتو کرم تنش بود با یه روسری بلند کرم رنگ ،حجابشم خیلی کاملِ کامل نبود یکم از جلوی موهاش مشخص بود در کل معمولی بود حرف خاصی هم نزدیم باهم هرچیزی رو میومد توضیح بده خاله پیش دستی می کرد و میگفت اینارو خودم بهش توضیح میدم یا یادش میدم یا آره اینارو که خودش بلده درکل...

کلا خانوم الف سین رو سرزبون داشتن و خوشرو و خوش برخورد بودن خیلی تاکید داشت که من هیچکدومشو نداشتم ولی خاله از طرف من گفت که آره ماشالا اینارو همه فاطمه داره:|

بعدشم گفت باید چادربپوشه چون صبح ها ممکنه بازرس سرزده بیاد و گیر میدن که اونم خاله گفت فاطمه حتما تهیه می کنه:|

بعد ازم پرسید چندسالته ؟گفتم یکم دیگه 21ساله میشم گفت جدی؟من فکر کردم دبیرستانی هستی:|| بعد پرسید پس دانشجویی...خاله گفت نه پشت کنکوریه،خانوم الف سین گفت خب اگه از مهر بخواد بره دانشگاه چی؟خاله هم گفت نگران نباشین اون ساعتایی که با کلاساش تداخل داره رو خودم جاش وایمیستم !

دیگه همه چی اوکی شد و قرارشد من از از یکشنبه یعنی امروز رسما برم سرکار...

ساعت کاریم 3ساعت در روزه حقوقشم بدنیست بعد از دوماه هم اضافه میشه به حقوقم یه سری از کارارو بهم توضیح دادخاله یه سریاشم هنوز مونده باید کم کم یاد بگیرم

 تو راه که داشتیم برمی گشتیم گفتم خاله راستی چی شد که اون دو تا خانوم ردشدن؟گفت یکیشون که 8ماهه باردار بود و خانوم الف سین گفت این فارغ بشه میخواد مرخصی بگیره و دوباره باید یکی رو موقتا پیدا کنیم و تا پیدا بشه نظم کارا بهم می خوره ،گفتم اون یکی چی؟گفت اون یکی هم در اصل معلم بود وگفت فقط تا اول مهر میام فقط می خواست این دوماه رو بیکار نباشه واسه همین خانوم الف سین قبول نکرد


گلاویژ | ۸ مرداد ۹۶، ۰۶:۰۰ | نظر بدهید
میمی اَم
۰۹ مرداد ۹۶ , ۱۸:۱۰
سلام ☺
حالا آموزشگاه چیه؟

پاسخ :

سلام
این همه آموزشگاهه که پاییز و زمستون می رفتم تو یکی از کلاساش درس می خوندم:)
tiara .n
۱۱ مرداد ۹۶ , ۱۰:۳۶
با اولین حقوقت باید شیرینی بخری برای ما پست کنی:))

پاسخ :

ما حضوری شیرینی میدیم😁
سایه
۱۴ مرداد ۹۶ , ۱۲:۲۸
خوش به حالت:)
دلم خواست کار کنم:)

پاسخ :

منم همیشه دلم می خواست ولی از وقتی میرم می بینم کم استرس نداره کار کردن:(
mohi
۱۴ مرداد ۹۶ , ۱۴:۰۳
خوشبحالت
منم خیلی دوست دارم برم سرکار ):

پاسخ :

ان شاءالله به موقعش:)))
Pardis
۱۷ شهریور ۹۶ , ۱۲:۴۱
منم کار میخوام🙁🙁

پاسخ :

تو فعلا باید به درس و دانشگاهت برسی، واسه شما هنوز زوده 😜
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان