._87_.

آغا ما یه اشتباهی کردیم دیروز بعد از یه ماه از خونه رفتیم بیرون، اونم واسه ناهار خونه ی مادربزرگ، دوساعت بعدشم تنهایی برگشتم خونه، الان از دیروز تا حالا دچار افسردگی مزمن شدم، به شدت تو روحیه ام اثر منفی گذاشت مهمونی دیروز، با اینکه همش خنده و شوخی بود و مسئله ی ناراحت کننده ای پیش نیومد ولی همش می گم کاش نرفته بودم قبل از مهمونی حالم خیلی خوب بود، نمی دونم شاید واسه بعضیا یه روز تو خونه موندنم فاجعه باشه ولی من از قبل از سیزده بدر تا همین دیروز پامو از خونه نذاشتم بیرون و هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد حس افسردگی و دلگرفتگی هم پیش نیومد برعکس به شدت آرامش پیدا کردم و از هیاهوی بیرون درامان بودم احساس می کنم این یه ماه تو خونه موندن منو به شدت جمع گریز کرده دیگه تحمل سروصدای زیاد ندارم ساعت بیداریامو با ساعت خواب مستر تنظیم می کنم اکثر اوقات، واقعا از توصیف حال بدم موقعی که مستر ظهر بیدار میشه عاجزم... شاید از نظر جامعه این گوشه گیری و جمع گریزی اصلا نشونه های خوبی نباشه و در بلندمدت اثرات بدتری روی روح و روانم بذاره ولی فعلا این شرایط رو دوس دارم و نمی خوام تحت هیچ شرایطی این آرامش و سکوت رو از دست بدم، به مامان و بابا گفتم دیگه تا زمانی که خودم نخواستم ازم نخواین که باهاتون بیام بیرون اونا هم با دیدن حال و روزم تو این دوروز خودشونم به این نتیجه رسیدن که کلا تو خونه بمونم خیلی بهتره، هرچند آثار نگرانی از این قضیه رو تو چشمای مامانم می بینم ولی بابا میترسه اتفاق بدتری بیفته و باهام موافقه حتی گفت خودتم بخوای دیگه نمی ذارم بری بیرون تا مطمئن نشم که واقعا نیاز به بیرون رفتن داری، دیشب سه بار وقتی اومد اتاقم داشتم گریه می کردم و اوضاع روحیم داغون بود.... اونم یه مدل دیگه نگران شده، ولی خودم خیلی آرومم مخصوصا وقتی دیدم دیگه کسی از این به بعد نمیگه بیا بریم بیرون حال و هوات عوض بشه خیلی هم آروم تر و بهتر شدم مدت ها بود که به هرزبونی سعی می کردم توجیهشون کنم که تو خونه خیلی خوش ترم و حال و هوام بهتره...
همیشه از مهمونی رفتن بیزارم مخصوصا مهمونی هایی که جز یه مشت حرفای خاله زنکی چیزی واسه شنیدن نیست این جور موقع ها حس می کنم به خودم جفا کردم که قاطی این سری آدما نشستم...
از گردش و تفریح خوشم میاد ترجیحا بدون فامیل، تفریح با دوستامو خیلی دوس دارم البته اونم بستگی به شخصش داره در کل تنهایی بیرون رفتن و قدم زدن رو به همشون ترجیح میدم! :|
گلاویژ | ۱۶ ارديبهشت ۹۶، ۲۳:۵۵
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان